روشنفکری!

 

-            -  "باید روشنفکر باشی! وقتی در یک رابطه ای هستی و نفر سومی پیدا میشه که از هر نظر از شریکت بهتر هست، تو این حق رو داری که به رابطه ات پایان بدی و رابطه ی جدیدی رو با آن نفر سوم داشته باشی!! این یعنی روشنفکری! این یعنی آزادی!هر کس حق داره در زندگیش بهترین ها رو داشته باشه!" 

 

نمی دونم مدت هاست که نحوه روشنفکری تغییر کرده یا این version ِ جدیدشه؟؟ 

 

-             - " قبول نمیکنی؟؟ یک کم کتاب بخون تا به این روشنفکری برسی! سعی کن دیدت رو باز کنی!  من چیز عجیبی نمی گم که این طوری نگاهم میکنی! کمی کتاب بخون ، با مکتب های روشنفکر بیشتر آشنا بشو!!" 

 

فقط می خندم . سعی می کنم آثاری از خنده بر لبم ظاهر نشه تا بحث عقب ماندگی افرادی مثل من به اتمام برسه! 

 

و حالا بین ما سکوت ! او از روشنفکر بودن خود خوشحال و من از نبودن! 

 

 

 

عمران صلاحی

از وقتی با "ترقه" اشنا شدم٬ عین- جیم اکثر اوقات از عمران صلاحی نوشته بود حتی شده یک جمله . و من همیشه لذت بردم! 

همین باعث شد که برم نوشته های عمران صلاحی رو search کنم. در این بین PDFی از لطیفه هاش رو پیدا کردم که خوندنیه! 

چند تا از لطیفه ها رو اینجا می نویسم . امیدوارم شما هم لذت ببرید:
 

تغییر نام

پرویز شاپور بیشتر لطیفه هایی را که تعریف میکرد، خودش میساخت. مثلا میگفت:"

روزی در گورستان عده ای را دیدم که روی سنگ قبری با قلم و چکش دارند کار میکنند

پرسیدم: شما چه کاره اید و اینجا چه میکنید؟ 

جواب دادند: ما ماموران ثبت احوال هستیم. این مرحوم در زمان حیاتش تقاضای تغییر

نام کرده بود، حالا با تقاضای او موافقت شده!"

 

 

سوال و جواب

سوال: اگر کسی در امتحان تقلب کرد، بعدا مدرک گرفت و استخدام شد، حکم حقوق

دریافتی او چیست؟

جواب: به بانک مربوطه بسپارید به این کارمند متقلب هنگام پرداخت حقوق،

اسکناسهای تقلبی بدهد.

 

آدم رمانتیک

احمدرضا احمدی میگفت: در اداره ای کارمندی را دیدیم همه اش آه میکشد. 

.گفتیم: عجب آدم رمانتیکی!

همکارش گفت: رمانتیک نیست، بیچاره آسم دارد!

حتی انتخاب قالب هم سخت شده!

یه مدت قالب این مدلی باشه تا ببینیم چطور میشه. 

 

اون موقع ها که واسه وبلاگ خدا رحمت کرده ام قالب مشکی دوست داشتم ٬ هیچ قالب قشنگی نبود. حالا که دوست ندارم مشکی بذارم بیشتر قالب ها مشکی شده و بعضی هاشون هم زیبا!!  

 

حالا فعلا رنگی رو انتخاب میکنم که دوست دارم 

 

 

 

 

این همه استعداد یهو از کجا اومد؟؟

امروز sms بارون بودباعث شدم که تراوشات ذهنی و حس هنری دوستام به بلوغ برسه!! 

حالا من موندم که این همه استعداد یهو از کجا اومد!!!

 

 

لبخند بهانه ایست برای زنده بودن ، لحظه هایت سرشار از این بهانه (....) طلایی!  

............................. 

 

نازنینم هر روز برایت رویایی باشد در دست ،نه دوردست.عشقی باشد در دل،نه در سر. و دلیلی باشد برای زندگی ، نه روزمرگی... 

 

............................ 

 

چه لطیف است حس آغازی دوباره
و چه زیباست رسیدن دوباره به روز زیبای آغاز تنفس...
و چه اندازه عجیب است روز ابتدای بود!
و  
چه اندازه شیرین است امروز...
روز میلاد...
روز تو! 
روزی که تو آغاز شدی!  
................................... 
 
چشن تولد تو 
میلاد هرچی خاطره 
روز خوشی که تا ابد  
محال از یادم بره 
 
...................................  
 
*گاهی اوقات تبریک از طرف یک دوست که انتظارش رو نداری اونقدر هیجان آور و شیرین هست که یادت میره از تبریک نگفتن دوستی که انتظارش رو داشتی ، ناراحت شده بودی! 
 

تولدم مبارک!

 

اومد..... بالاخره اومد ....  

 

 

اما هنوز هم دوستش دارم .... بر خلاف اینکه در پست قبلی گفتم اما الان دوستش دارم 

(بذارین یه کم واسه خودم نوشابه باز کنم ....٬ گاهی اوقات لازمه!) 

  

ربع قرن از بودنم گذشته ... ربع قرن!!!!  وقتی این جوری میگم در نظرم خیلی میشه!!!!  

تا اینجا که همیشه خدا باهام بوده ... امیدوارم بعد از این هم تنهام نذاره 

 

 یادش بخیر شعرهای تولد کودکانه .... خداییش حالی می داد ... 

 

 

اشک شادی شمع رو نگاه کن                    که داره میچکه چیکه چیکه

   کام همه رو بیا شیرین کن                         بیا کیک رو ببر تیکه تیکه

  همه جمع شده اند دور تو امشب               گل بوسه میدن تو بچینی

   در جشن تولدت عزیزم                             همه انگشترن،تو نگینی

  نگاه کن هدیه ها رو                                   نگا ،بادکنکا رو

  عجب رنگ و وارنگی                                  عجب شب قشنگی

 

تولد،تولد،تولدت مبارک

مبارک،مبارک ،تولدت مبارک 

تلخ

 

بهمن داره میاد.ماهی که همیشه دوستش داشتم، تا اندازه ای که دوروبریهام هم  مجبور بودند دوستش داشته باشند. همیشه و همیشه روزی که برای اولین بار چشمهامو باز کردم و پا به این دنیا گذاشتم برام مقدس بود به معنی دقیق خود کلمه. 

همه انسانها روز تولدشون رو دوست دارن اما انگار من بیشتر از دیگران به این روز اهمیت می دادم ! از یک هفته قبل روز به روز به همه یادآوری می کردم که فلان روز چه روز بزرگی خواهد بود!!! از روی خودخواهی یا خودپسندی نبود . فکر میکردم که همه باید روز ورودشون به این جهان رو مهم و مقدس بدونند چراکه اون روز وجود پیدا کردند و همین دلیل برام کافی بود!

 

قبولی در دانشگاه و دور شدن از خونه شرایط رو عوض کرد . تولد من فقط تبریک خانوادم، فامیل و دوستام با زنگ و  smsبود. البته با توجه به امکانات موجود، دوستام همیشه سعی در خوشحال کردن من در اون روز داشتند .

 

و حالا که درسم تموم شده و برگشتم خونه و بهمن داره میاد، دیگه شور و شوقی در من نیست.بهمن فقط برای من یادآور گذر زمانه! اینکه سالها با چنان سرعتی سپری میشه که گویی آخر زمان رسیده و سالها هم هرچه سریعتر باید خودشون رو به اتمام برسونند.

 بهمن یعنی پایان یک سردرگمی و شروع یک سردرگمی دیگر. شروع یک نگرانی دیگر!

 

دیگه در سنی نیستم که این حرفها قابل قبول باشه اما باید اعتراف کنم الان در نقطه ای هستم که هدفم رو گم کردم! و مهم تر از همه، انگیزه! همینه که باعث میشه بی رحمانه راجع به مهم ترین روزم صحبت کنم و بی رحمانه بگم که در دنیای یزرگتر ها وجود پیدا کردن دلیل کافی نمی تونه باشه برای شاد بودن در این روز!

حالا می فهمم چرا وقتی کوچکتر بودم ،بزرگترها کمتر از من به اولین روز ورودشون اهمیت میدادند!

 

وقتی روح آدم خسته است انگار تمام دنیا خسته است ، انگار جسمم هم خسته است. حتی خسته از فکر کردن ... 

 

چه سود از تابش این ماه و خورشید

که چشمان مرا تابندگی نیست

اگر کس را نشاط زندگی هست

مرا دیگر نشاط زندگی نیست...

 

 

خدایا کفر نمی‌گویم

           

خدایا کفر نمی‌گویم،
پریشانم،
چه می‌خواهی‌ تو از جانم؟! مرا بی ‌آنکه خود خواهم اسیر زندگی ‌کردی. خداوندا! اگر روزی ‌ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای ‌تکه نانی
‌به زیر پای‌ نامردان بیاندازی‌
و شب آهسته و خسته
تهی‌ دست و زبان بسته
به سوی ‌خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر می‌گویی
نمی‌گویی؟

 خداوندا 

 ! اگر در روز گرما خیز تابستان
تنت بر سایه‌ی ‌دیوار بگشایی
لبت بر کاسه‌ی‌ مسی‌ قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرف‌تر
عمارت‌های ‌مرمرین بینی‌
و اعصابت برای‌ سکه‌ای‌ این‌سو و آن‌سو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر می‌گویی
نمی‌گویی؟ 

! خداوندا

 اگر روزی‌ بشر گردی‌
ز حال بندگانت با خبر گردی‌
پشیمان می‌شوی‌ از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت. خداوندا تو مسئولی. خداوندا تو می‌دانی‌ که انسان بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است،
چه رنجی ‌می‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است  …   

 

                                                              دکتر علی شریعتی 

                                                                    

  

                         بیا لبخند بزنیم 
                        
بدون انتظار پاسخی از دنیا

                         
و بدان که روزی آنقدر شرمنده می شود

                        
که به جای پاسخ لبخند ، به تمام سازهایمان می رقصد

                         
باور کن !!! 

 

 

 

 

 

دلم یک بغل بزرگ میخواد!!

دلم یک بغل بزرگ میخواد!!

یک بغل که مثل بچگی هام تمام هیکلم در اون آروم بگیره . یک بغل بزرگ  ، اونقدر بزرگ که دیگه سرم به شونه هاش نرسه  تا استخونهای شونش اذیتم نکنه!

دلم یک بغل بزرگ می خواد از همون بغل ها که وقتی کوچیک بودم ، خیلی کوچیک ، تو بغل مادرم می رفتم و پاهامو در خودم جمع میکردم و سرم رو به مادرم تکیه میدادم ، چشمهامو میبستم و فقط به صدای قلبش گوش میدادم . و این صدا چقدر لذت بخش بود وقتی تمام بدنم با گرمای وجود مادرم گرم میشد .

 دلم یک  بغل بزرگ می خواد! از همون بغل ها که وقتی از مهمونی  میومدیم و سوار ماشین میشدیم، من  توش می نشستم و ماشین گهواره ای بود برام که پلک هامو آروم آروم رو چشمهام میاورد .

دلم یک بغل بزرگ می خواد، یک بغلی که بی هیچ نگرانی از آینده ، بی هیچ خاطره ای از گذشته ، بی هیچ دغدغه ای برای حال ، خودم رو توش جمع کنم و مطمئن باشم که اگر ساعتها هم در این حالت بمونم ، پاهای او از سنگینی وزنم خسته نمیشه .مطمئن باشم که امن ترین جای دنیا برای من همونه .

 

یک بغل بزرگ! بزرگ ِ بزرگ! اونوقت با آرامش توش میشینم ، خودم رو رها میکنم و در هر نفس عمیق ، ورود هر مولکول از این هوای تازه رو به شش هام حس می کنم ...  

 

 

 

 

پستی از سر بیکاری!

چند روزیه که خونمون پر از مهمونه ..... دور هم بودن .... خندیدن ... تعریف کردن .... لذت بردن ....

چیزی که من همیشه ازش لذت می برم !

.

.

.

.

پس چرا الان دلم  اینقدر گرفته؟؟ چرا با وجود این همه شلوغی ، باز هم احساس تنهایی می کنم؟؟ دلشوره دارم!

.

.

 

 

 درسته ... یادم نبود .... چه دلیلی بهتر از این؟!! ....  امروز جمعه است .... و مثل همیشه عصر جمعه ، دلگیرترین زمان هفته ....

 تا جایی که یادمه همیشه عصر جمعه همین طوری بوده و هست اما هیچ وقت ارتباط این ساعت از روز با غمگین بودن رو نفهمیدم!!!!