لرزم میاد ،حسّ میکنم تمام بدنم یخ کرده
با تمام وجود آرزو میکنم که کاش خونه بودم در این لحظه. با چنان سرعتی راه می رویم که انگار کسی دنبالمون کرده است.او هم به سرعتش اضافه میکنه!
با فاصله یک متر از همدیگه حرکت میکنیم و مردم از بین ما دو تا در پیادرو گذر میکنند .
دوباره میلرزم....
به سمت من میاد و دستمو میگیره .... دوست ندارم دستم با دستهاش تلاقی کنه و به بهونه درست کردن روسری دستم رو ازش جدا میکنم!
با تعجّب میگه: چقدر یخ کردی !! کاپشنش رو در میاره...
(کاش تنها بودم، کاش باهاش نبودم ، کاش در همین لحظه فقط خونه بودم، خونه.... یه جای امن....)
کاپشنش رو روی دستش میندازه و میگه: اوف ، چقدر گرمه!!!
و من باز میلرزم در خودم......
به جایی میرسیم که بالاخره باید جداشیم از هم. دستشو میاره جلو و دست میده. بلاجبار باهاش دست میدم و میگم: خداحافظ!
نگاهش نمیکنم ، در طول این مسیر هم نگاهش نکرده بودم ،شاید میدانستم که نمیخواهم در آخرین خداحافظی تصویری در حافظهام نقش ببندد. به سرعت ازش دور میشم. نفس عمیقی میکشم . منگم .. گیجم ... پر از فکرم ... پر از انتظاراتی هستم که همگی برعکس از آب درآمدند ...
میلرزم.... میلرزم .....
.
.
.
خونه ... هر زمان ، هر مکان، از هر جای دنیا که بیای، با هر وضعیتی که بیای، خونه همیشه مکان امن و آرامشه
در باز میشه،
مامان با تعجّب: چرا رنگت پریده؟؟!! چرا اینقدر سفید شدی؟؟!!
- نه، خوبم. همهچیز عالیه
میرم تو اتاق . پتو رو میپیچم دورم ..... میلرزم .....