شبانه

     

 

 

 اتاق بهم ریخته ست. 

تمام کتاب ها از جزوه گرفته تا تقویم کار و چند برگه که صبح یکی از بچه ها بهم داده بود تا براش ترجمه کنم٬ روی میزه.  

مادر ازم میپرسه:تلخ می خوری یا با شکر؟؟ 

و جواب میدم: تلخ!

 

 enrique برای بار 25 ام داره می خونه:

Don't you forget about me baby
Don't you forget about me now
Some day you'll turn around and ask me, 

  why did I let you go

 

 و من همچنان از شنیدن این آهنگ لذت میبرم! من رو میبره به.... 

به موبایلم نگاهی  میندازم، امروز چندان خبری ازش نبود ! 

و باز مثل همیشه گشت زدن هام توی اینترنت شروع میشه، هر چند دقیقه یکبار نگاهی میندازم به صفحه ای که همیشه باز است! باید بیاید! 

  

دوباره تجربه می کنم حس وابستگی را! حسی که همیشه در ابتدا زیبا بوده و به مرور زمان تنها زنجیری به دست و پاهایم شد و باعث کلافه شدن دیگری . 

 هیچ کمی و کاستی ای نیست! همه چیز همان جوریست که دوست میداشتم باشد ! 

همه چیز به طرز مشکوکی عالی ست و این بیش از پیش نگران کننده هست! 

   

از فکر میام بیرون. چشمم به فایل های مربوط به دانشگاهی که قرار بود(هست) بروم ،میافته . 3 ماه دیگر شروع کلاسها و من هنوز نمی دانم میروم یا نه!! 

  

 

 اسفند پارسال! چطور توانستم گوش شنوا باشم و همدردی کنم در رابطه با موضوعی که امروز حتی اشاره ای به آن مرا سخت میآزارد.... 

  

صدای ding من رو به زمان حال میاره . این لحظه رو دوست دارم! لحظه ای که از تمام فکر های نگران کننده و ناراحت کننده با یک صدای دلنشین به "اکنون" منتقل میشم. 

هر چند بر زبان چیزی ندارم که بگم اما احساس خوبی دارم وقتی می دانم تو می توانی حرف های قلبم را بشنوی..... 

 

فقط کاش زودتر این کار را بکنی!

  

 

یک قورت ،تلخ!  

همیشه بعد از یک قورت خوردن ،به یاد آورده ام که من قهوه را تلخ دوست نداشتم و بعد از آن هم بهش شکر اضافه کرده ام! 

و می دانم دفعه ی بعد هم در جواب ِ تلخ می خوری یا با شکر؟؟  

خواهم گفت: تلخ!