Dream (حاج نوید صلواتی)

 

یکی از شبهای خدا که نور ماه همه جارا فرا گرفته بود و  آوای پرنده شب در گوشم طنین انداز بود , نامه ای به دستم رسید...

روی آن نوشته بود :  روزی که نیازم بودی ...

با اندامی لرزان و قلبی نا آرام  نامه را باز کردم . در میان آن ,  دو پاکت بود . در یکی از آن دو ,  نامه ای بود بدین مضمون:

دکتر می گوید که تا سه روز دیگر خواهم مرد . می خواهم پیش از آنکه توانایی از بدنم سلب شود ترا وداع گویم. سالهاست که یاد تو باغ گل من است. سالهاست که اشکهایم را به دست باد می سپرم تا به تو برساند . ولی باد به من نظر نمیکند . امروز دارم می روم به یک جای دور . اگر تو در کنارم بودی قطعا مرگ در آغوشم نمی کشید ! ولی چه می توان کرد؟ اراده پروردگار بر مرگ من قرار گرفته است . ولی خوشحالم  . خوشحال از اینکه یاد تو را به همراه    دارم ...

روح مرا عزیز دار! زیرا در تمام عمر یار و مونس تو خواهد بود , زلف خود را برایت می فرستم . آنرا با خود نگه دار تا یادگاری از من برای تو باشد ...

ابرهای سیاه از مقابل مهتاب می گذرند ...

moonlight (حاج نوید صلواتی)

تا صبح بی حرکت و حیران نشسته بودم و نامه اش در دستم بود . هنوز توانایی اینکه پاکت دیگر را بگشایم نداشتم . در پاکت دیگر زلف عطر آگین او با زیبایی و لطافت امواج دریا قرار داشت . آن دسته زلف را به صورتم گذاشته و اشکهایم سرازیر گردید . یادم نمی آید چه مدت به آن حال بودم... 

سالها گذشت . هر چه بیشتر گشتم کمتر یافتم ...

تا اینکه روزی خا نه اش را یافتم .  خانه به کلی ویران و به توده سنگی  تبدیل شده بود . دل آسمان  گرفت وهای های  بارید . زمانه  طبیعت را زود محو می کند , ولی قادر به زدودن اثر اندوه و حرمان دل نیست .

Dream (حاج نوید صلواتی)

 

بیچاره او , بیچاره من

یک روز آفتابی , یک روز ابری  و روزی بارانی , سالهاست که بر من گذشته .

نمی دانم پیکر عزیزش در کجا به خواب ابدی رفته , ولی می دانم که مدفن او قلب ناچیز وحقیر من است ...

حاج نوید صلواتی