تشخیص بیماری با خودتان٬ درمان با دکتر!

 عجب روزی بود دیروز. مرگ رو  جلوی چشمهام دیدم!  

بعد از دو سه روز دل درد و  عدم فعالیت دستگاه گوارش در هصم غذا(!) ٬ دیروز دیگه طاقتم طاق شد و رفتم دکتر . همین طور که از معده درد و حالت تهوع به خودم میچیدم دکتر عزیزتر از جان بعد از معاینه٬ شروع کرد به سوال پرسیدن: 

 

دکتر : استفراغ هم داشتی؟ 

من: نه! 

دکتز: اینجات درد میکنه؟ 

من: نه! 

دکتر: تب داری؟ 

من: نه! 

دکتر:  در این چند روز بیرون چیزی خوردی؟ 

من: نه! در خونه غذای سالم خوردم! 

دکتر: سوزش ادرار داری؟ 

من: نه! 

 

و دکتر شروع میکنه به نسخه نوشتن. 

 

من: دکتر٬ مشکل از چیه؟ همون ویروسیه که رو دستگاه گوارش اثر میذاره؟ 

دکتر: نشانه های بیماری تو با علائم کسانی که به این ویروس مبتلا شدند فرق میکنه. به طور قطع نمی تونم بگم واقعا همونه یا نه. اما ممکنه تو دچار پیچ خوردگی روده شده باشی! یا اینکه من احتمال میدم همون ویروس رو گرفته باشه یا احتمال میدم عفونت ادرار داشته باشه. به همین دلیل برات آزمایش خون و ادرار می نویسم(!) اما خوب گوش بده اگر شب حالت بدتر شد٬ بلافاصله خودتو به بیمارستان برسون چون احتمال میدم که از آپاندیست باشه!  

 تنها کاری که الان میتونم برات بکنم اینه که واست آمپول ضد تهوع بنویسم تا حالت بهتر بشه! 

  

بعد شنیدن این همه احتمال با برانکارد از مطب خارج شدم

 وقتی رسیدم خونه٬ ترجیح دادم بدون یاداوری اون همه احتمال به درد کشیدنم ادامه بدم!  

 

هنوز شک دارم که آیا واقعا من مطب دکتر رو درست رفته بودم یا نه؟؟!!

 

 

همه ٬همانی نبود که دیدی

 

همه ٬همانی نبود که دیدی 

چیزی در عمق جریان داشت 

مثل ماه پشت ابر 

که تو لبه ی نازک نوری 

روی ابرها دیدی 

مثل آن سایه ی مبهم 

که سایه دو عاشق در هم بود 

همه٬ همانی که دیدی نبود! 

 

 

قدسی قاضی نور 

 

بی خیالی!

 

دیگه چندان دل و دماغی برای وبلاگ نوشتن نیست. نمی دونم٬ شاید دلیلش تنبلی باشه! 

این روزها خوراک من شده : lost ! 

حتی زمانهایی که نمی بینم هم در حال فکر کردن و حدس زدن هستم. درست میگن که اعتیاد خانمان سوزه! فیلم هیجان آوریه و بهترین دلیل جذاب بودن این داستان اینه که آدم رو به فکر وادار میکنه.. 

این روزها عجیب به یاد یکی از دوستانم میافتم . همیشه نحوه ی ارتباط برقرار کردنش با دیگران توجه من رو به خودش جلب میکرد. راحت دوست میشد، راحت اعتماد میکرد، راحت ابراز احساسات میکرد (و در عوض هم به راحتی ابراز احساسات رو دریافت میکرد) و حتی زمانی که می فهمید راه رو اشتباه اومده و در رابطه ای قرار گرفته که نباید میگرفته، به راحتی اون ارتباط رو فراموش میکرد، بدون افسوس، بدون استرس و بدون وابستگی

 

یادم میاد همیشه دوستانمون بهش میگفتن اینقدر سر کیسه ی احساساتت رو شل نکن!  

و او با ناراحتی از نتوانستن حرف میزد و از خدا می خواست کمکش کنه عقلانی تر در این روابط برخورد کنه تا تعداد کسانی که در زندگی او میان و میرن کمتر بشه! 

 

این روزها عجیب به یاد اون دوستم می افتم .  

به راحتی با دیگران دوست نمیشم! به راحتی به دوست تازه وارد اعتماد نمی کنم!  به راحتی به کسی که تازه در زندگیم پا گذاشته ،ابراز احساسات نمی کنم( و طبیعتا نمی بایست ابراز احساساتی هم دریافت کنم اما گاهی این اتفاق میافتد). 

شخصیت و تفکرش رو تجزیه تحلیل میکنم تا بتونم میزان نزدیک بودن او به خودم رو تشخیص بدم! 

آره ،مثل یک کامپیوتر عمل میکنم چون همیشه یادگرفتم و مهم تر از همه دوست داشتم عقلانی رفتار کنم( بدور از احساسات) اما غافل از اینکه در تمام این مدت با احساساتم میجنگم( شاید حتی خودم ندونم)! و زمانی که می فهمم راه رو اشتباه خواهم رفت و این دوستی نباید بیشتر از این شکل بگیره، به سختی اون رابطه رو حتما قطع می کنم.  

اما میدونم که استرس و وابستگی در من خواهد ماند!

 

یادم میاد همیشه دوستانمون بهم میگفتن: خوشا به حالت! بدون اینکه خودت رو درگیر کنی از رابطه ای که نباید شروع بشه جلوگیری می کنی! 

 

 

این روزها عجیب به یاد اون دوستم می افتم .  

به یاد او که بی هیچ وابستگی و بی هیچ یادی از حضور دوستان آمده و رفته در زندگیش، سرش رو روی بالش میذاره و خوش حال از اینکه هیچ وقت زمان حال رو از دست نداده. 

و به یاد خودم که با حس وابستگی و با یاد دوستان ،زمانهای حال رو به حکم عاقل بودن به آینده موکول کردم اما دریغ از اینکه دیروز ،دیروز بود و فردا، فردا است !