می خوام توهم بزنم..

 

 

خسته شدم از اینکه هر چی دیدم با آنچه که تصور می کردم متفاوت از آب درآمد . باور می کنی دوست دارم اونقدر اکس بخورم تا توهم بزنم که آدمها می تونن همونقدر پاک باشند که انتظار دارم!

کاش اینقدر پستی نبود ...

کاش حداقل اون کسی رو که فکر می کردم پاکه ٬ پاک می موند ....

کاش الان قرص اکس داشتم تا واقعیت رو نتونم ببینم ....!!

کاش توهم می زدم ....

کاش !

 

بی اعتماد زیستن

                       

 

 

انقدر نسبت به هم بی اعتماد شدیم که وقتی امروز خانومی به من گفت :" من رو تا سر خیابون می رسونی؟" با تردید بهش نگاه کردم و با اکراه گفتم:" خواهش می کنم ، بفرمایید ."

 

 

تقصیر ما نیست !! این دنیای ماست که ما رو وادار می کنه خیلی راحت به همدیگه اعتماد نکنیم ...

 

با بی اعتمادی باهم حرف می زنیم ....

با بی اعتمادی به هم نگاه می کنیم ! ...

 

اما امروز حتی به فرشتگان هم اعتماد نمی کنیم!!!

 

نسل های بعد چه کار خواهند کرد؟ شاید به خانواده ی خودشون هم اعتماد نکنن ...

 

 

 

شک می کنم  .....

به آدمک شک می کنم .....

به خبرای قاصدک شک می کنم ....

.....

 

 

حماقت یا شیطنت؟

 

باز هم داره تکرار میشه ....

همون روند ....

همون راه ....

باز هم چراغ سبز نشون دادن و گیر افتادن ...

چرا ۲ باره باید از همون سوراخ گزیده بشم؟!!!

با اینکه کنترل چراغ ٬ دست خودمه ولی چرا همچنان سبزه؟!!

شاید بشه اسمشو گذاشت حماقت ! اما من دوست دارم اسمشو بذارم شیطنت ...

 این بار شیطنت به معنی بازی با دم شیر !

امیدوارم شیر‌ ِ اهلی باشه .

 

لحظه های دوست نداشتنی زندگی

 

این لحظه ها رو دوست ندارم ...

با اینکه تنهایی رو دوست دارم اما این لحطه هارو دوست ندارم ....

امروز به اهمیت دقیقه ها٬ ثانیه ها و از همه مهمتر لحظه ها پی بردم . دیروز چه راحت لحظه ها رو با هیچ ردوبدل کلامی باهم سپری می کنیم و امروز در حسرت بودن در کنار هم ، لحظه هارو فریاد می زنیم!

صبح ساعت ۴ با صدای دلنشین همیشگی مامان بیدار شدم که خیلی آروم(بر خلاف درونش) انگار که یکی از اخبار روزنامه رو برام می خونه گفت: من با بابات دارم می رم بیمارستان( اورژانس )، حالش خوب نیست .

فکر کردم مثل ۲روز پیش که می رفتیم بیمارستان و بابا تحت مداوا قرار می گرفت و همون روز میومدیم خونه، امروز هم همینجوریه ... اما  آخه نصف شب ؟!! چرا؟!!

همون انتظار ِ فقط  ۱ساعت طول کشیدن رفت و برگشت مامان و بابا ، به انتظار ِ ساعت ها تبدیل شد. و حالا من تنهام .... تو این خونه ....

امیدوارم فردا برگردن خونه ... امیدوارم فردا تاریک نباشه ... روشن روشن ... پر نور ِ پرنور ...

تا حالا تجربه کردی حس تهی شدن رو؟ برای یک لحظه یا حتی چند دقیقه ، حس می کنی تهی ِ تهی هستی از همه چیز .از بودن ، از خواستن ، از موندن ،از دعا کردن ، و حتی از خدا ! 

همشون به کنار ، اما از خدا تهی بودن یه چیز دیگه است ...

مثل کودکی که پدر و مادرش اونو وسط یک بزرگراه می ذارن و خودشون برمی گردن ...

این موقع است که انسان فقط یک چیز میگه :

خدایا ، هر چیزی رو که می خوای از ما بگیر ولی خودتو نه!

................................................................................

و حالا من ، الان، در این تاریکی شب ، در این تنهایی خونه ،آرزو میکنم که فردا باز هم ۴تاییمون در کنار هم و در این خونه باشیم . من ، مامان ، بابا و خدا .

 

سلام

 

خوب ، این هم از وبلاگ سوم!

اون دوتای قبلی که خدا رحمتشون کنه...

ایشالا این یکی جوون مرگ نشه ....

تا ببینیم چه جوری پیش میره...

...