غریبه ی آشنا!

زمان: ۸ شب

مکان: پله های مرکز خرید سمرقند در جنت آباد

وضعیت:به همراه خانواده.... زنی میانسال به همراه دختر نوجوان خود در حال پایین آمدن از پله ها و ما در حال بالا رفتن..... چشم در چشم ... کمی خیره به هم و ...

 

زن( با گرمی): سلام. حال شما چطوره؟

من( با تعجب اما سعی در حفظ حرارت): سلام. قربان شما. شما خوب هستین؟

زن( با همان حالت صمیمی): مرسی ممنونم.خوشحال شدم دیدمتون!

من( با تعجبی بیشتر): متشکرم...اما....ببخشید...

 

فاصله ی بین ما بیشتر میشه( هر دو در حال حرکت در مسیر خود)

 

من: من شما رو به جا نیاوردم!!!

زن: خواهش می کنم! من هم شما رو به جا نیاوردم!

 

( !!!!! )

 

 

 نتیجه گیری:دست بالای دست بسیار است.

  

چه به موقع دستت را به سویم دراز کردی

                       

خدایا ٬می دونی چیه؟؟ باز هم نشون دادی در یک محفظه ای که با هزاران لایه عایق بندی شده و با ضخیم ترین دیوارها محاصره شده٬ هنوز هم میشه امید به روزنه داشت و هنوز هم میشه روزنه رو دید!  

اگر وظیفه ی اصلی بندگی را ذکر تو بدونیم٬ باید بگم که خیلی وقته بندگی نکردم اما تو همچنان خدایی کردی فارغ از کوتاهی من، درست در زمانی که آغاز به انکار همه چیز کرده بودم!

 

خدایی کردی زمانی که به من نشان دادی هنوز هم میشه حس اعتماد رو چشید بدون اینکه دلیل محکمی برای اعتماد داشته باشیم! 

خدایی کردی زمانی که به من نشان دادی هنوز هم میشه به انسانها محبت کرد بدون اینکه انتظار جبران محبت داشته باشیم! 

خدایی کردی زمانی که به من نشان دادی هر انسانی حتی در اوج ناامیدی می تواند بالاترین امید انسانی دیگر باشد! 

خدایی کردی زمانی که به من نشان دادی دوست داشتن هنوز هم می تونه جزو زیباترین و پاکترین واژگان باشه. زمانی که اکثر انسانها دید جسمانی دارند هنوز هم میشه دید عاری از گناه داشت! 

 

آری٬ من بندگی نکردم اما تو خدایی کردی و چه خوب به من فهماندی زیبایی ها همیشه هست فقط کافی است چشم دل باز کنیم.  چه به موقع دستت را به سویم دراز کردی.

 

خدایا شکرت به خاطر نعمت درک نشانه های خدایی تو. 

 

نادر ابراهیمی

 

     

 

سکوت سرد سنگ های خاکستری٬ فقط زیبایی نیست٬مظهر صبوری ماست. 

صبوری ملتی که هرگز تسلیم نمیشود و هرگز به بد رضا نمیدهد... 

فلسفه مقاومت خاموش و چند هزار ساله ی یک ملت است... 

همراه با زمزمه ای ملایم، که خاموشی را تعریف میکند... 

چه وقار مغلوب کننده ای دارد اثرگاه ایران باستان... 

این ملت شکلی نو از خواستن و بسیار خواستن را به زمین آورده است که زمین و آسمان را دگرگون تواند کرد...

در اینجاست که انسان ایرانی ،زمان را به زانو در می آورد . بر پا ایستاده و پایدار...

همه چیز از زمان می ترسد. زمان از انسان ایرانی تراشنده ی سنگها... 

 

 

کمی نزدیکتر بیا

 

این قدر از من فاصله نگیر... بیا... بیا تا حس کنیم هنوز چون ۲۰ ساله ها هستیم که با یک نگاه عاشق می شوند و با شنیدن تن صدا به آسمان می روند.  

 

بیا ٬ هنوز هم من شور و شوق جوان های عاشق پیشه را دارم٬ هنوز هم توانایی بازی کردن نقش شیرین ها را دارم.هنوز هم دوست دارم که به طور اتفاقی(!) دستانمان با هم آشنا شوند٬ هنوز هم دوست دارم چشمانمان زیر زیرکی به دیگری خیره شوند٬ هنوز هم دوست دارم که موقع رد شدن از خیابان تو راهنماییم کنی٬ هنوز عاشق میشوم وقتی در همه ی کارها حق تقدم خانوم ها را جهت جلب توجه من لحاظ کنی . 

 

بیا٬ ببین٬ میشود عقل را برای مدتی کنار گذاشت.همیشه عاقل بودن کار کسالت آوری است. همیشه پایبند به اصول بودن آدم رو دلمرده میکنه.گاهی هم باید از خط خارج شد. گاهی هم باید با سرعت غیرمجاز رفت .  مرزها هیچ وقت تضمین کننده ی خوشبختی نبودند پس چرا ما ٬من و تو٬ اینقدر به آنها وفاداریم؟! 

 

کمی نزدیکتر بیا٬ این دیوار شیشه ای را بشکن تا روح مرا هم بتوانی ببینی . کمی خالص تر باش ٬ کمی شفاف تر باش تا لحظه را حس کنیم نه به امید آینده و نه با یادی از گذشته! بیا به هم عادت نکنیم. غفلت هرچیزی را به سرعت به انتهای خود خواهد رساند! 

 

فقط بیم این دارم که به ناگاه بی هیچ مقدمه ای تصمیم به فراموشی تو بگیرم که آن زمان مرگ این ما فرا رسیده است.از خودم در آن زمان می ترسم! 

 

 

پرواز  

جز بال 

آسمان نیز می خواهد! 

گلوله ای که تو را کشت مرا زنده کرد

 

بخواب ای خواهرم آرام آرام 

بخواب ای نو شکفته ای دلارام 

شهید راه پاکی ها تو بودی 

مبارز با تباهی ها تو بودی 

تو که هرگز نبودی خاک و خاشاک 

چرا افتاده ای اینگونه در خاک؟ 

ندایم ای ندای سرزمینم 

صدای جاودان این زمینم  

صدای تو شود داد دلیران 

ندای تو شود فریاد ایران