حرمت شکنان!!!

پسربچه ای با لباس ژنده ، دست و صورنی کثیف و تیره به همراه تنبکش وارد اتوبوس شد. اتوبوس به راه افتاد و پسربچه شروع به زدن و خواندن کرد هرچند که چیزی از آواز او فهمیده نمی شد اما تنبک را خوب می زند. 

 

 

پس زمینه ی موسیقی او صدای کمک خواستن و پول جمع کردنش بود که از دیگران تقاضا می کرد. ناگهان زنی نشسته در صندلی ، در مقابل من، با چنان غضبی به بچه نگاه کرد و داد کشید : " بس کن، نزن ، نخون " که نه تنها پسرک بلکه تمام  نگاهها به سویش چرخید.  

 

زن شروع کرد به شکایت : " توی ماه محرم، آواز خوندنت چیه! آهنگ می زنی؟؟ شادی می کنی؟؟! اون هم در ماه عزا ! دیگه هیچی حالیشون نیست…."  

 

 

بغل دستی اش که او هم چون من تعجب کرده بود گفت: " از روی دل خوش نیست. این راه پول درآوردن این بچه است! "

-         " با عروسی و شادی می خواد توی این ماه پول در بیاره؟؟ دیگه چی ؟؟ حرمت همه چیز شکسته شده!! " 

 

 

نگاهش با نگاهم تلاقی کرد و ثابت ماند . می دانستم که از من تایید می خواهد یا می خواهد بداند اگر با او مخالفم ، بیشتر از حرمت شکنی بگوید. 

 

 

نه تایید کردم، نه تکذیب . چراکه اگر او قبول ندارد من که قبول دارم تفکر و نظر هرکس محترم است! 

 

 

فقط در ذهنم به دنبال جواب سوالم می گشتم:

" آیا این طرز تفکر ، شایسته یک ایرانی با قدمت تمدن و فرهنگی چند هزارساله است؟؟ "

.

.

.

.

.

-          حرمت شکنان!!! به یاد عاشورا افتادم و تغییر معنی این کلمه!  

  

 

 

 

 

 

تمام محبتت را به پای دوستت بریز اما نه تمام اعتمادت را

 

تنها زندگی کردن همیشه یکی از آرزوهای من بوده. نه اینکه از روی افسردگی یا منزوی بودن باشه اما اینکه خودم برای خودم زندگی کنم، به دور از برنامه ریزی ها و دلواپسی های دیگران برام خیلی لذت بخشه. البته باید اعتراف کنم که همیشه در رویاهام ،زندگی مستقل در خونه ی مستقل اون هم به همراه یک کارگاه سفالگری( مجسمه سازی) در زیرزمین خونه بوده با یک راحتی برای نشستن جلوی تلویزیون و یک کامپیوتر و البته کتابخونه ای پر از کتاب به بزرگی دیوار همون مهمون خونه ای که توی ذهنمه     و یک پنجره ای سرتاسر که به باغچه ای پر از گل که خودم کاشته باشمشون راه داشته باشه !!! 

فقط همین ! نه چیزی کمتر و نه چیزی بیشتر! و البته سکوت تا بتونم در اون خونه فکر کنم!

 هر چند چیزی که در ذهنمه خیلی مفصل تر از اینی هست که گفتم!

 

از رویا که بگذریم، برمیگردیم به واقعیت. حالا این تنهایی برای من میسر شده البته نه در اون خونه و نه با اون شرایط اما همین یک هفته با خود بودن هم غنیمتی است .روزی که همه به مسافرت رفتند خوشحال بودم از این فرصت که بعد از مدتها دوباره به دستش آوردم اما متاسفانه خیلی سریع از بین رفت. 

 

 

احساس خوبی ندارم .

تا حالا این حالت رو با این شدت حس نکرده بودم.

تا حالا در این موقعیت قرار نگرفته بودم.

تا به حال مورد اتهام قرار نگرفته بودم .اتهامی که به حق نیست.  آن هم در زمانی که سعی می کردم به گونه ای رفتار کنم که درست برعکس اتهام زده شده بود.

 

اتهام به کاری که نکردم!
اتهام به نداشتن احساسی که ازش سرشار بودم! 

  

 

حال خوبی ندارم.

متهم شدن آن هم به ناحق همیشه انسان رو وادار به دفاع از خود می کنه ، آن هم تا زمانی که به اتهام زدگان ثابت بشه که اشتباه می کنند اما جالب اینجاست با اینکه می دانم حق چیست ، با اینکه خودم به احساس خودم واقفم، با اینکه عمق این سوتفاهم رو درک می کنم اما دیگر تلاشی برای متقاعد کردن کسی( یا کسانی) که من رو متهم کردند نمی کنم!! 

 

وقتی به جایی میرسی که دیگه نظر دیگران برات مهم نیست، اینکه اونها به درستی راجع به تو فکر می کنند و یا به اشتباه ، اون وقته که تلاشی برای رفع این اتهام نمی کنی......... که اگر رفع هم بشه تغییری در زندگی تو و آنها ایجاد نمیشه ........ 

 

همه ی این حرف ها یک طرف اما با این احساس از دست رفته چطور میشه کنار اومد:

کسی رو که مدتها گرامی میداشتی و برایش ارزش قائل بودی ، کسی که در نظر تو جایگاه ویژه ای داشت ، با کوچکترین بهانه ای راجع به تو قصاوت می کنه، حکم صادر میکنه و حتی فرصت دفاع رو هم بهت نمیده! 

  

دستم بوی گل میداد مرا به جرم چیدن گل محکوم کردند اما هیچکس فکر نکرد که شاید من گلی کاشته باشم... 

  

 

اومدن دوستان، فردا، نعمتی است در این حال پریشان!