دلم یک بغل بزرگ میخواد!!
یک بغل که مثل بچگی هام تمام هیکلم در اون آروم بگیره . یک بغل بزرگ ، اونقدر بزرگ که دیگه سرم به شونه هاش نرسه تا استخونهای شونش اذیتم نکنه!
دلم یک بغل بزرگ می خواد از همون بغل ها که وقتی کوچیک بودم ، خیلی کوچیک ، تو بغل مادرم می رفتم و پاهامو در خودم جمع میکردم و سرم رو به مادرم تکیه میدادم ، چشمهامو میبستم و فقط به صدای قلبش گوش میدادم . و این صدا چقدر لذت بخش بود وقتی تمام بدنم با گرمای وجود مادرم گرم میشد .
دلم یک بغل بزرگ می خواد! از همون بغل ها که وقتی از مهمونی میومدیم و سوار ماشین میشدیم، من توش می نشستم و ماشین گهواره ای بود برام که پلک هامو آروم آروم رو چشمهام میاورد .
دلم یک بغل بزرگ می خواد، یک بغلی که بی هیچ نگرانی از آینده ، بی هیچ خاطره ای از گذشته ، بی هیچ دغدغه ای برای حال ، خودم رو توش جمع کنم و مطمئن باشم که اگر ساعتها هم در این حالت بمونم ، پاهای او از سنگینی وزنم خسته نمیشه .مطمئن باشم که امن ترین جای دنیا برای من همونه .
یک بغل بزرگ! بزرگ ِ بزرگ! اونوقت با آرامش توش میشینم ، خودم رو رها میکنم و در هر نفس عمیق ، ورود هر مولکول از این هوای تازه رو به شش هام حس می کنم ...
آخی... موفق باشی عزیز
دلم واسه مامانم تنگ شد
آی گفتی
چقدر این چند خط بهم چسبید
عالی بود
بزرگ و مهربون
سلام چرکنویس عزیز
خیلی زیبا نوشتی و تاثیر گذار. به هر حال برم گرداندین به روزهای بی ادعا!!
تشکر میکنم به خاطر لطف و محبتی که در مورد من دارید.
موفق و پاینده باشید
خوب باید چندین سال کوچیک بشی تا بتونی ی همچین بغلی داشته باشی.
یا حق.
قولقول
سلام ! حال شما خوبه ؟ ببخشید مزاحمتون میشم !
شما چند وقت پیش یه کامنت تو وبلاگ من گذاشتین !
که لطف کردین !
اما می تونم یه بیوگرافی کوچیک ازتون بپرسم !
باور کنید حیاتیه !
ممنون میشم اگه بگین اهل کدوم شهر هستین !
درود نصرا...خان بر چرک نویس وبلاگستان
چندان که رویت گردید چرکنویس در دل تنگی و یا دل گرفتگی داخلند. امید است خدای تعالی هرکولی چیزی از برای در آغوش آوردن ایشان عنایت دارند که خیر در پیش باشد.