سیم آخر

                

 

به من نگو که نمیشه.... 

از روزگار نگو.... 

از قصه ی همیشگی انسانها نگو 

از این که من تنها فرد نیستم که این خواسته رو دارم نگو

 

به من نگو که دیگران هم منطقی بودند در این مواقع!

من به دیگران کاری ندارم .

من الان فقط و فقط خودم رو می بینم .

 

بگذار برای یک بار هم شده فقط خودم رو ببینم 

و بخوام فقط اونجوری که دوست دارم پیش بره٬ 

کاری به دنیا ندارم٬ کاری به رسم روزگار ندارم 

 

کاش میشد تغییر بدم .

من برایش مدتها صبر کرده بودم!!
به من نگو که دست من از تغییر کوتاهه٬ به من نگو که کاری از من بر نمیاد .

بگذار تغییر بدم..... بگذار مال خودم کنم.... من مدتها بهش فکر کردم٬ برایش خیال بافی کردم٬ برایش رویا ساختم٬ برایش بهترینها رو در ذهنم ساختم!
این انصاف نیست که روزگار نخواهد .

 

این انصاف نیست که حالا که موقعیتش پیش اومده تا رویا رو به واقعیت تیدیل کنم٬ مجبورم کنی که بپذیرم نه تنها واقعیت بلکه رویا رو هم باید از دست بدم! 

 

به من نگو که هنوز نوبت من نرسیده .

به من نگو که قسمت است و سکوت کن٬  به من نگو که شکایت نکن که دلم پر است از این همه بی انصافی! 

 

پس چرا کارگر نیست این جمله: از هر دست بدهی از همان دست میگیری!!! 

 

دل من پر است از این عدل ظاهری! 

 

به من هیچ چیز نگو!