پستی از سر بیکاری!

چند روزیه که خونمون پر از مهمونه ..... دور هم بودن .... خندیدن ... تعریف کردن .... لذت بردن ....

چیزی که من همیشه ازش لذت می برم !

.

.

.

.

پس چرا الان دلم  اینقدر گرفته؟؟ چرا با وجود این همه شلوغی ، باز هم احساس تنهایی می کنم؟؟ دلشوره دارم!

.

.

 

 

 درسته ... یادم نبود .... چه دلیلی بهتر از این؟!! ....  امروز جمعه است .... و مثل همیشه عصر جمعه ، دلگیرترین زمان هفته ....

 تا جایی که یادمه همیشه عصر جمعه همین طوری بوده و هست اما هیچ وقت ارتباط این ساعت از روز با غمگین بودن رو نفهمیدم!!!!

 

 

پای دل!

عصر که از خونه ی هانی میومدم سرمای استخون سوزی بود .... مسیرم طوری بود که به صادقیه  رسیدم . 

بی اختیار راه رو کج کردم و رفتم سمت مجتمع!! 

نمی دونستم چرا؟؟  

مسیر خونه مستقیم بود... ! 

کارت رو از کیفم بیرون آوردم .... از اون موقع توی کیف پولم مونده بود ... شاید هیچ وقت هم دلیلی پیدا نکنم که بیرون بندازمش!!!!  

 

روی کارت نوشته بود: طبقه چهارم... 

 

وارد مجتمع شدم ... پله ها رو پیدا کردم ... همچنان نمی دونستم چرا؟؟ 

به طبقه دوم رسیدم ... یک ایست لازم بود تا به خودم بیام ... 

توقف کردم و فکر کردم ... قبل از رفتن به طبقات بالاتر باید جواب یک سوال رو می دونستم ... 

و اون  جواب٬<دلیل این کار > بود ... اگر حتی فقط یک دلیل برای ادامه ی این راه پیدا می کردم ٬ بدون شک با سرعتی دوبرابر پله ها رو طی می کردم تا طبقه چهارم!! 

 

 و  همچنان نمی دونستم چرا؟؟

 

هیچ دلیلی نیافتم .... هیچ دلیلی که قانعم بکند٬ نبود ... و ای کاش می بود!  

 

پله های رفته رو برگشتم ...  

به چهره ها نگاه می کردم ... شاید نگاه آشنایی! 

از مجتمع اومدم بیرون... 

کارت رو در کیفم گذاشتم ... 

 

 این بار میدونستم چرا! 

 

  ای کاش می بود!  

 

آونگ های بی صدا!

 

دیروز همایش « سلامت ..... دختران » برگزار شد.   

در این همایش راجع به مسائل مختلف و مهمی صحبت شد٬ از جمله  

...........    ................. 

 ............... 

..........................  

..........

... !!!!!!!!

........................ 

...............   ................  .... 

........... 

........................ 

.........!!
....................... 

..............                 ...............             ...... 

.................................... 

  

 متاسفم! واضح تر از این نمی تونم مطالب رو بیان کنم ! 

 

 **خوشحال شدم که بالاخره مسئولان به این نتیجه رسیدند که آگاهی دادن  به جوانها در هر زمینه ای( علی الخصوص در همچین مسائلی) چه نتایج مثبت تری داره از اینکه بخواهیم به حکم اسلام ساکت بمونیم و این جور مسائل رو دور بزنیم!!! 

 

 فکر کنم فقط کسانی که در اون همایش بودند ٬ از این پست سر در بیاورند... 

 

شهر در دست بچه ها

 

توی دفتر نشستم. این دفتر خیلی شیک تر و جادارتر از قبلی هست. به برد نگاه می کنم . خبر تازه ای هست؟! فاصله ام دوره و نمی تونم دقیقا بخونم ، چندان هم اهمیتی نداره . سرم رو می چرخونم و به قفسه ی کتابها نگاه می کنم، شاید بشه کتابی مورد علاقه ام پیدا کنم . این دفعه دیگه از جام بلند میشم . می رم سمت قفسه . کتابها بدون هیچ نظمی توی قفسه ها گذاشته شده  . به سختی می تونم کتابها رو تکون بدم بلکه اسمشون دیده بشه! نه ، اکثرا راجع به مسائل مذهبی هستن .... از همین کتابهایی که هر همایشی یا هر مسابقه ای واسه خالی نبودن عریضه ، هدیه اش می کند به شرکت کننده ها. از خیرشون می گذرم.

 

یک ساعت از زمان قرار گذشته . بچه ها یکی یکی میان . یکی از دختر ها بیش از اندازه اظهار لطف و محبت بهم میکنه . حتی از اینکه نتونسته من رو ببینه یا صدام رو بشنوه، ناراحته !!!!! ازش تشکر می کنم( مسخره ترین کاری که می شد کرد اما هیچ ابراز احساساتی نمی تونم بکنم . می دونم که در این یک مورد بازیگر خوبی نیستم!) توی این دنیایی که همه از هم فرار می کنن ، رفتار این دختر برام تعجب آوره . احساس می کنم حالت نرمالی نداره( شاید هم من نرمال نیستم که نمی تونم این شدت ابراز محبت رو بپذیرم!)

 

بالاخره " رئیس خانه " میاد. پسری که چند سال از من کوچکتره اما از نظر خودش و حتی از نظر " بچه های خانه " بزرگه! چون " رئیس خانه " است!

با لحن رسمی و خداپسندانه شروع به صحبت می کنه و ازمون می خواد که  " تعریف " کنیم!

نه اینکه شرح واقعه بدیم ، نه . مسئولیت ها ، کلمه ی " خانه  شهریاران جوان " ، کلمه " رئیس خانه" ، ... براش معنی کنیم! یاد مدرسه می افتم و برای چند ثانیه می رم تو همون دنیای نوجوانی . اما تفاوتی هست . در مدرسه دست هرکس از بغل دستی اش بلندتر بود تا معلم ببینه و به اون بگه : " فلانی، تو جواب بده "  و اما اینجا همه سکوت کردند حتی آثار پوزخند هم روی صورتشون مشاهده می شه و سرشون رو می اندازن پائین و مبایلهاشون رو توی دستشون می چرخونند..

 

بالاخره  یکی باید شروع کنه!

شروع می کنم ، نه اینکه جواب سوال مسخره اش رو بدم . حس میکنم هیچ کس دقیقا نمی دونه چی کاره هست ، واسه چی اومده اینجا  و قراره چی کار کنه. با توجه به تجربه ای که در انجمن ها و کانون ها ی مختلف دانشگاه داشتم ، شروع می کنم به مشخص کردن وظایف هر کس! حتی " رئیس خانه " !

اما سعی می کنم چند سال خودم رو کوچکتر کنم تا معنی حرفهام رو بفهمه و بهش برنخوره. سعی می کنه نشون بده که تمام توجهش به حرفامه! دستهاشو در هم قلاب میکنه . نگاهم به انگشترش می افته و برای یک لحظه سکوت می کنم . انگشترش شبیه انگشتر جد پدر بزرگمه . می دونم که برای زیبایی دستش نکرده، بلکه ...... و حالا می فهمم که با این خامی و سن کم چه طور چنین مسئولیتی رو بهش سپردن !

 

او " فی سبیل الله " داره کار  می کنه و همین دلیل برای پذیرفتن نقشی در یک نهاد دولتی شاید کافی باشه.

 

بی هیچ نتیجه ای جلسه ی اون روز تموم میشه، همه از هم خداحافظی  می کنیم و سوار ماشین می شم.

 

قبل از اینکه ماشین رو روشن کنم به رفتار 60 سال گونه ی این جوانان 20 ساله فکر می کنم. به صدا کردن همدیگه با نامهای " خانم ..." و " آقای ..." به جای اینکه از سر و کول هم بالا برن و با هم شوخی کنن، فکر می کنم.  به نخندیدن دختر های جوان به شوخی یک پسر فقط به حکم سنگین و با وقار بودن ، فکر می کنم. به روابط همکار گونه ی آنها  به جای دوستانه بودن ، فکر میکنم .

 و من به جای آنها احساس پیری می کنم .

 

نه ، من به این گروه از جوانها تعلق ندارم!

به آن گروه هم که روابط ج ن س ی بین دو دوست رو طبیعی قلمداد میکنه ، تعلق ندارم!
گروه میانه ای نیست . حد وسطی وجود نداره .

کاش حداقل  می دونستم از اول جزو کدام گروه بودم که حالا ازش دور افتادم ....  

 

 

آوار رنگ

 

هیچ وقت
هیچ وقت نقاش خوبی نخواهم شد
 امشب دلی کشیدم
شبیه نیمه سیبی
 که به خاطر لرزش دستانم
در زیر آواری از رنگ ها
 ناپدید ماند 

 

 

حسین پناهی 

 

....

 

سخته دلتنگ کسی باشی که نزدیک تو هست اما دیده نمیشه!!! 

 

آره ٬ سخته! 

 

 

  

احمد آقالو

 

بازی هایش را دوست داشتم ... مخصوصا در تاتر... 

 

یادش گرامی.  

  

                                                            

 

روزی ما دوباره کبوترهای مان را پیدا خواهیم کرد

 

این شعر رو خیلی دوست دارم. 

کچل این شعر رو در آخرین صفحه ی powerpoint در دفاعش گذاشته بود! البته در وبلاگش هم گذاشته و من دزدکی اون رو برداشتم!!!!
 

*امیدوارم کسی من رو لو نده .... مخصوصا قولقول

  

روزی ما دوباره کبوترهای مان را پیدا خواهیم کرد

و مهربانی دست زیبائی را خواهد گرفت.

روزی که هر لب ترانه ئی ست

تا کمترین سرود، بوسه باشد.

روزی که تو بیائی برای همیشه بیائی

و مهربانی با زیبائی یکسان شود.

روزی که ما دوباره برای کبوترهای مان دانه بریزیم ...

و من آن روز را انتظار می کشم

حتی روزی

که دیگر

نباشم.  

 

 

 

دیوانگی هم بعد های مختلف داره!

امروز اتفاقهای عجیبی افتاد ...

 

بعد از مدتها همسایه ها یه تکونی به خودشون و جیباشون دادن و همت کردن که تغییراتی در ساختمون و آسانسور و آیفون بدیم !! تازه اون هم نه با توافق صد در صد همه! اما به هر حال آخر سر همه راضی به این کار شدن...

حالا یکی دو روزی هست که بنایی شروع شده و اما امروز خبرایی بوده ...!

یکی از همسایه هامون که کمی مشکل روحی داره (البته خودش قبول نداره!) صبح اومده و کلی داد و هوار راه انداخته که واسه چی اینقدر سر و صدا می کنین ، اصلا کی بهتون اجازه داده که دست به ساختمون بزنین!!! من که اجازه ندادم!

(حالا خر بیار و باقالی بار کن...)

بعدش هم زنگ زده به 110

پلیس هم اومده از دنیا بی خبر دنبال دزد! وقتی فهمیده موضوع از چه قراره گاز رو داده و رفته.... دستش درد نکنه ...

(خدا رو شکر فرهنگ همسایه ها بالاست و چیزی به این همسایه ی همیشه معترض نگفتند که موجب رنجشش بشه، تنها جوابی که دادن اینه که به بنایی ادامه دادند ..!!!!)

دم ظهر بود و ما داشتیم نهار می خوردیم که صدای شکایتمانند یکی از همسایه ها( بیشتر شبیه دعوا بود) آهنگ زمینه ی سفرمون شد...

مادرم گفت: طفلک، نمی تونه سر و صدا رو تحمل کنه ، ببین چه دادی می کشه!!!

وقتی جویدن رو تعطیل و دقت کردم ، دیدم بله... این یکی دعوا از خونه ی یکی دیگه از همسایه ها میاد !!!!

خلاصه امروز، روز دیوونه ها بود .... به مادرم گفتم ایشالا واگیر نداشته باشه .... ما در دنیای عاقلی هزارتا مشکل داریم ، دیگه چه برسه به اینکه دیوونه هم بشیم...

 

بعد نهار یادم افتاد که بهم زنگ زده بودند و گفته بودند که امروز ساعت 2 جلسه داریم در دفتر. با سرعت هرچه تمام تر خودم رو رسوندم به دفتر! که با چراغهای خاموش ساختمون رو به رو شدم! نگهبان بهم گفت: امروز جمعه است ، کجا اومدی؟؟!!

به یکی از بچه ها زنگ زدم .... اون هم کلی بهم خندید و گفت: فرداست، نه امروز!!

 

و اون موقع بود که فهمیدم واگیر داشته و با چه سرعتی هم منتشر شده!!  

 

 

 

 

 

وقتی این مطلب رو خوندم( کتاب هایی که باید قبل از مرگ خواند)٬ فهمیدم که تا مردن حالا حالاها فاصله دارم....