تلخ

 

بهمن داره میاد.ماهی که همیشه دوستش داشتم، تا اندازه ای که دوروبریهام هم  مجبور بودند دوستش داشته باشند. همیشه و همیشه روزی که برای اولین بار چشمهامو باز کردم و پا به این دنیا گذاشتم برام مقدس بود به معنی دقیق خود کلمه. 

همه انسانها روز تولدشون رو دوست دارن اما انگار من بیشتر از دیگران به این روز اهمیت می دادم ! از یک هفته قبل روز به روز به همه یادآوری می کردم که فلان روز چه روز بزرگی خواهد بود!!! از روی خودخواهی یا خودپسندی نبود . فکر میکردم که همه باید روز ورودشون به این جهان رو مهم و مقدس بدونند چراکه اون روز وجود پیدا کردند و همین دلیل برام کافی بود!

 

قبولی در دانشگاه و دور شدن از خونه شرایط رو عوض کرد . تولد من فقط تبریک خانوادم، فامیل و دوستام با زنگ و  smsبود. البته با توجه به امکانات موجود، دوستام همیشه سعی در خوشحال کردن من در اون روز داشتند .

 

و حالا که درسم تموم شده و برگشتم خونه و بهمن داره میاد، دیگه شور و شوقی در من نیست.بهمن فقط برای من یادآور گذر زمانه! اینکه سالها با چنان سرعتی سپری میشه که گویی آخر زمان رسیده و سالها هم هرچه سریعتر باید خودشون رو به اتمام برسونند.

 بهمن یعنی پایان یک سردرگمی و شروع یک سردرگمی دیگر. شروع یک نگرانی دیگر!

 

دیگه در سنی نیستم که این حرفها قابل قبول باشه اما باید اعتراف کنم الان در نقطه ای هستم که هدفم رو گم کردم! و مهم تر از همه، انگیزه! همینه که باعث میشه بی رحمانه راجع به مهم ترین روزم صحبت کنم و بی رحمانه بگم که در دنیای یزرگتر ها وجود پیدا کردن دلیل کافی نمی تونه باشه برای شاد بودن در این روز!

حالا می فهمم چرا وقتی کوچکتر بودم ،بزرگترها کمتر از من به اولین روز ورودشون اهمیت میدادند!

 

وقتی روح آدم خسته است انگار تمام دنیا خسته است ، انگار جسمم هم خسته است. حتی خسته از فکر کردن ... 

 

چه سود از تابش این ماه و خورشید

که چشمان مرا تابندگی نیست

اگر کس را نشاط زندگی هست

مرا دیگر نشاط زندگی نیست...

 

 

خدایا کفر نمی‌گویم

           

خدایا کفر نمی‌گویم،
پریشانم،
چه می‌خواهی‌ تو از جانم؟! مرا بی ‌آنکه خود خواهم اسیر زندگی ‌کردی. خداوندا! اگر روزی ‌ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای ‌تکه نانی
‌به زیر پای‌ نامردان بیاندازی‌
و شب آهسته و خسته
تهی‌ دست و زبان بسته
به سوی ‌خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر می‌گویی
نمی‌گویی؟

 خداوندا 

 ! اگر در روز گرما خیز تابستان
تنت بر سایه‌ی ‌دیوار بگشایی
لبت بر کاسه‌ی‌ مسی‌ قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرف‌تر
عمارت‌های ‌مرمرین بینی‌
و اعصابت برای‌ سکه‌ای‌ این‌سو و آن‌سو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر می‌گویی
نمی‌گویی؟ 

! خداوندا

 اگر روزی‌ بشر گردی‌
ز حال بندگانت با خبر گردی‌
پشیمان می‌شوی‌ از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت. خداوندا تو مسئولی. خداوندا تو می‌دانی‌ که انسان بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است،
چه رنجی ‌می‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است  …   

 

                                                              دکتر علی شریعتی 

                                                                    

  

                         بیا لبخند بزنیم 
                        
بدون انتظار پاسخی از دنیا

                         
و بدان که روزی آنقدر شرمنده می شود

                        
که به جای پاسخ لبخند ، به تمام سازهایمان می رقصد

                         
باور کن !!! 

 

 

 

 

 

دلم یک بغل بزرگ میخواد!!

دلم یک بغل بزرگ میخواد!!

یک بغل که مثل بچگی هام تمام هیکلم در اون آروم بگیره . یک بغل بزرگ  ، اونقدر بزرگ که دیگه سرم به شونه هاش نرسه  تا استخونهای شونش اذیتم نکنه!

دلم یک بغل بزرگ می خواد از همون بغل ها که وقتی کوچیک بودم ، خیلی کوچیک ، تو بغل مادرم می رفتم و پاهامو در خودم جمع میکردم و سرم رو به مادرم تکیه میدادم ، چشمهامو میبستم و فقط به صدای قلبش گوش میدادم . و این صدا چقدر لذت بخش بود وقتی تمام بدنم با گرمای وجود مادرم گرم میشد .

 دلم یک  بغل بزرگ می خواد! از همون بغل ها که وقتی از مهمونی  میومدیم و سوار ماشین میشدیم، من  توش می نشستم و ماشین گهواره ای بود برام که پلک هامو آروم آروم رو چشمهام میاورد .

دلم یک بغل بزرگ می خواد، یک بغلی که بی هیچ نگرانی از آینده ، بی هیچ خاطره ای از گذشته ، بی هیچ دغدغه ای برای حال ، خودم رو توش جمع کنم و مطمئن باشم که اگر ساعتها هم در این حالت بمونم ، پاهای او از سنگینی وزنم خسته نمیشه .مطمئن باشم که امن ترین جای دنیا برای من همونه .

 

یک بغل بزرگ! بزرگ ِ بزرگ! اونوقت با آرامش توش میشینم ، خودم رو رها میکنم و در هر نفس عمیق ، ورود هر مولکول از این هوای تازه رو به شش هام حس می کنم ...