چگونه حرف خود را بزنیم؟

ایرانیان همیشه از روشهایی جدید و تازه در هر زمینه ای برای حل مشکلات خود استفاده می کنند و بنده هم از آنجایی که یک ایرانی اصیل هستم ازین امر مستثنا نمی باشم!

امروز که با خان خانان، جان جانان، یار دلنواز خود در حال گفتگویی بس صمیمانه و دل را قیری ویری کننده بودیم، به ناگاه که گویی ایشان از جلوی آیینه ای رد شده باشند ، صحبت را قطع فرموده  و خواسته ی دیروز و روزها ی گذشته ی خود را برای بار بیست و هفتم تکرار فرمودند. و متذکر شدند که دیگر تحمل صبر ندارند و همین امروز یا فردا به پیرایشگاه رفته و موهای خود را چنان خواهند تراشید که کله ی مبارک از هزاران کیلومتر دورتر بدرخشد!!!

با وجود این همه قاطعیت در گفتار ، بنده به مصداق روزهای پیشین نارضایتی خود را از همچین کاری اعلام کردم وتوضیح دادم که هرگز نمی پسندم به جای دیدن چهره ی مهتابی و دل انگیز ایشان(!) یک کله ی تاس پر نور ببینم!

اندر پاسخ بنده، چنین سخنانی به گوش رسید:

" اصلا به تو چه؟

کی از تو نظر خواست؟

من دارم کچل میشم، موهام داره میریزه باید یک بار از ته بزنم تا تقویت بشه.

موهای خودمه، کله ی خودمه ، دوست دارم!

.

.

.(!)

.

. "

البته از آنجایی که در مکالمات ما این گونه سخنان هم معنی با سخنانی چون:

" دوست دارم عزیزم.

هر چی تو بگی.

اگه تو بگی نه، من این کار رو نمی کنم!.

.

.

. "

هست ، بنده تعجبی نکردم و خوشحال از اینکه محبت و عاطفه بین ما از بین نرفته!!

وقتی دیدم که این صراحت گفتار کارگر نیست ناگهان به یاد حساسیت "خان خانان" افتادم و با چهره ای پر از نشاط گفتم: ای جان جانان، بنده می پذیرم!

( هنوز جمله ی بعدی را نگفته بودم که متوجه شدم دوگوله ی ایشان جهت بافتن دلیل این حرف به کار افتاده است)

 در ادامه گفتم: به یک شرط !  اگر جان جانان، کله ی مبارک را صیقلی نماید، تا زمانی که آن موها رشد کرده و به شکل این زلف پریشان هم اکنونتان درآید، هر وقت که ما یکدیگر را بخواهیم ملاقات کنیم، بنده هم با چادری سفید با گل های رنگارنگ مثال چادر نماز به خیابان خواهم آمد!

تنها چیزی که به طور واضح به یاد میاورم چهره برافروخته ی "خان خانان" بود در حالی آب دهان را به سختی قورت می داد نگاهی به اینجانب انداخت و به یک باره با اعتماد به نفسی مضاعف ولبخندی متین اشاره به شخصیت من کرد که از این کارها به هیچ عنوان انجام نخواهم داد. و با خیال راحت به راه خود ادامه داد!

به هر حال "خان خانان" را متقاعد ساختم که این یک شرط است و من چون یک ایرانی اصیل بر پای شرط خود هستم حتی اگر آبرو در خطر باشد!

بسیار مشتاقم بدانم که پس از سه هفته ی دیگر که بنده از سفر باز خواهم گشت ،جهت ملاقات "جان جانان" باید با چادر نماز گل منگلی به خیابان بروم یا مانند گذشته؟!!

این هم روش نوینی است جهت متقاعد کردن دیگران! 

سرگیجه

      

 

 *گاهی یا همه چیز خوبه خوبه یا همه چیز بد ِ بد ِ.  

سکوت 

نگاه 

اجبار به فراموشی 

گاهی حتی محرم ترین آدمها هم برای تو نامحرم میشن. اون وقته که یک راز  همیشه یک راز باقی می مونه چون نامحرم ٬به راز هم نا محرمه!  

گاهی باید در دسترس نباشی حتی اگر دیگران نگران بشن! گاهی باید خودت رو ایزوله کنی.  

   

 

*پاک کردن کسی یا چیزی (که روزی همه چیز بود )از صفحه ی زندگی کار سختی است حتی اگر دیگر نقشی در زندگی ما نداشته باشه! 

   

 

*یکی می گوید 

خواهرم باش 

مادرم باش 

عاشقم باش 

یکی  میگوید 

فقط باش! 

هرچه می خواهی باش 

 

 

وطن

                                                                                                      

                                                                                                    

                                                                                                    

 

 

 میگویند اسکندر قبل از حمله به ایران درمانده و مستأصل بود. از خود میپرسید که چگونه باید بر مردمی که از مردم من بیشتر میفهمند حکومت کنم؟

یکی از مشاوران میگوید: «کتابهایشان را بسوزان. بزرگان و خردمندانشان را بکش و دستور بده به زنان و کودکانشان تجاوز کنند».

اما ظاهراً یکی دیگر از مشاوران (به قول برخی، ارسطو) پاسخ میدهد:

«نیازی به چنین کاری نیست. از میان مردم آن سرزمین، آنها را که نمیفهمند و کم سوادند، به کارهای بزرگ بگمار. آنها که میفهمند و باسوادند، به کارهای کوچک و پست بگمار. بی سوادها و نفهم ها همیشه شکرگزار تو خواهند بود و هیچگاه توانایی طغیان نخواهند داشت. فهمیده ها و با سوادها هم یا به سرزمینهای دیگر کوچ میکنند یا خسته و سرخورده، عمر خود را تا لحظه مرگ، در گوشه ای از آن سرزمین در انزوا سپری خواهند کرد...».

 

 

اگر دوباره دنیا می آمدم!

داشتم اولین وبلاگم رو (که هکر محترم هکش کرده بود و بعدا در یک عمل غافلگیرانه بهم برشگردونند!!) می خوندم. 

به پستی رسیدم که ازش همیشه خوشم میومد . حس می کنم وقتی من هم پیر بشم( مثل نویسنده ی همین مطلب) در آخرین روزهای عمرم٬ همین چیزها رو خواهم گفت! 

پس تا دیر نشده باید دست به کار بشم! 

 

                          

 

اگر میتوانستم یک بار دیگر زندگی کنم آنوقت سعی می کردم اشتباهات بیشتری مرتکب شوم، آنقدر ها بی عیب و نقص نباشم. بیشتر استراحت می کردم و نادان تر از این سفرم می شدم. 

در واقع خیلی چیزها بود که من آنها را بیش از حد جدی گرفتم، باید دیوانه تر می بودم!
 

اگر یک بار دیگر به دنیا می آمدم شانس خود را بیشتر امتحان می کردم، بیشتر سفر می کردم، قله های بیشتری را فتح می کردم، رودخانه های بیشتری را شنا می کردم،به نقاط تازه تر می رفتم و بستنی های بیشتر می خوردم. با مشکلات حقیقی رو به رو می شدم و مشکلات خیالی را کنار می گذاشتم. 

می دانید، من از آن آدم هایی بودم که لحظه لحظه ی عمرم را محتاط ، عاقلانه و سالم زیستم. 

 

اگر دوباره به دنیا می آمدم تمام لحظات زندگی ام را از آن خود می کردم. 

 

من از آن آدمهایی بوده ام که همیشه با دماسنج و کیسه ی آب جوش و بارانی و چتر نجات سفر کرده ام. اگر دوباره به دنیا می آمدم، سبک تر سفر می کردم.  

اگر زندگی از نو تکرار می شد در سپیده دم صبح های بهاری با پای برهنه به پیاده روی می رفتم و در پائیز تا دیر وقت به خانه بر نمیگشتم، چرخ و فلک های بیشتری سوار می شدم، طلوع خورشید را بیشتر تماشا می کردم و اوقات بیشتری را با بچه ها میگذراندم فقط اگر زندگی تکرار می شد.  

اما می دانید که نمی شود! 

 

 

این روزها دارم به این فکر می کنم که: 


چقدر سخته قانع کردن دیگری در حالیکه خود هنوز قانع نشدی!