عصر که از خونه ی هانی میومدم سرمای استخون سوزی بود .... مسیرم طوری بود که به صادقیه رسیدم .
بی اختیار راه رو کج کردم و رفتم سمت مجتمع!!
نمی دونستم چرا؟؟
مسیر خونه مستقیم بود... !
کارت رو از کیفم بیرون آوردم .... از اون موقع توی کیف پولم مونده بود ... شاید هیچ وقت هم دلیلی پیدا نکنم که بیرون بندازمش!!!!
روی کارت نوشته بود: طبقه چهارم...
وارد مجتمع شدم ... پله ها رو پیدا کردم ... همچنان نمی دونستم چرا؟؟
به طبقه دوم رسیدم ... یک ایست لازم بود تا به خودم بیام ...
توقف کردم و فکر کردم ... قبل از رفتن به طبقات بالاتر باید جواب یک سوال رو می دونستم ...
و اون جواب٬<دلیل این کار > بود ... اگر حتی فقط یک دلیل برای ادامه ی این راه پیدا می کردم ٬ بدون شک با سرعتی دوبرابر پله ها رو طی می کردم تا طبقه چهارم!!
و همچنان نمی دونستم چرا؟؟
هیچ دلیلی نیافتم .... هیچ دلیلی که قانعم بکند٬ نبود ... و ای کاش می بود!
پله های رفته رو برگشتم ...
به چهره ها نگاه می کردم ... شاید نگاه آشنایی!
از مجتمع اومدم بیرون...
کارت رو در کیفم گذاشتم ...
این بار میدونستم چرا!
ای کاش می بود!
سلام دوست عزیز وبلاگ زیبایی دارید
خیلی زیبا می نویسید
به من هم سر بزنید
خوشحال می شوم
این بود انشای من "کچل" ۲ ساله از تهران!!!
لازی جون تو که نمی خواستی بری٬ خوب آدرس بده ما بریم! D:
اصلا مجتمع کجا هست؟ چی هست؟
ببخشید من میرم بعدا میام
بحث خیلی فلسفی بود
منکه سوادم نرسید یک خورده فکر کنم برمیگردم
D:D:
چی کار کنم دیگه .... پست هام فلسفیه!!!!!!!
سوالی داشتی بپرس.. نذار تو دلت بمونه ... پرسیدن عیب نیست!!D:
اگه این پا پای دل بود میرفتی تا طبقه چهارم اما... نابود شه این عقل !
هیج ربطی نیست
تا خون در رگ ماست ضعیفه دشمن ماست....برای شرکت در مسابقه ی وبلاگم و رو کم کنی از ضعیفه بیا تو:http://divunekhuneh.blogfa.com
سلام چرکنویس عزیز
مطلب زیبای جدیدتون پای دل را مطالعه کردم بی ریا و زیبا... البته آونگ بی صدا را هم سعادت نداشتم که قبلا بخونم ولی آن را هم خواندم زیبا بود.
ممنونم به خاطر لطف و محبتی که فرموده بودید.
با تقدیم احترامات فراوان