توی دفتر نشستم. این دفتر خیلی شیک تر و جادارتر از قبلی هست. به برد نگاه می کنم . خبر تازه ای هست؟! فاصله ام دوره و نمی تونم دقیقا بخونم ، چندان هم اهمیتی نداره . سرم رو می چرخونم و به قفسه ی کتابها نگاه می کنم، شاید بشه کتابی مورد علاقه ام پیدا کنم . این دفعه دیگه از جام بلند میشم . می رم سمت قفسه . کتابها بدون هیچ نظمی توی قفسه ها گذاشته شده . به سختی می تونم کتابها رو تکون بدم بلکه اسمشون دیده بشه! نه ، اکثرا راجع به مسائل مذهبی هستن .... از همین کتابهایی که هر همایشی یا هر مسابقه ای واسه خالی نبودن عریضه ، هدیه اش می کند به شرکت کننده ها. از خیرشون می گذرم.
یک ساعت از زمان قرار گذشته . بچه ها یکی یکی میان . یکی از دختر ها بیش از اندازه اظهار لطف و محبت بهم میکنه . حتی از اینکه نتونسته من رو ببینه یا صدام رو بشنوه، ناراحته !!!!! ازش تشکر می کنم( مسخره ترین کاری که می شد کرد اما هیچ ابراز احساساتی نمی تونم بکنم . می دونم که در این یک مورد بازیگر خوبی نیستم!) توی این دنیایی که همه از هم فرار می کنن ، رفتار این دختر برام تعجب آوره . احساس می کنم حالت نرمالی نداره( شاید هم من نرمال نیستم که نمی تونم این شدت ابراز محبت رو بپذیرم!)
بالاخره " رئیس خانه " میاد. پسری که چند سال از من کوچکتره اما از نظر خودش و حتی از نظر " بچه های خانه " بزرگه! چون " رئیس خانه " است!
با لحن رسمی و خداپسندانه شروع به صحبت می کنه و ازمون می خواد که " تعریف " کنیم!
نه اینکه شرح واقعه بدیم ، نه . مسئولیت ها ، کلمه ی " خانه شهریاران جوان " ، کلمه " رئیس خانه" ، ... براش معنی کنیم! یاد مدرسه می افتم و برای چند ثانیه می رم تو همون دنیای نوجوانی . اما تفاوتی هست . در مدرسه دست هرکس از بغل دستی اش بلندتر بود تا معلم ببینه و به اون بگه : " فلانی، تو جواب بده " و اما اینجا همه سکوت کردند حتی آثار پوزخند هم روی صورتشون مشاهده می شه و سرشون رو می اندازن پائین و مبایلهاشون رو توی دستشون می چرخونند..
بالاخره یکی باید شروع کنه!
شروع می کنم ، نه اینکه جواب سوال مسخره اش رو بدم . حس میکنم هیچ کس دقیقا نمی دونه چی کاره هست ، واسه چی اومده اینجا و قراره چی کار کنه. با توجه به تجربه ای که در انجمن ها و کانون ها ی مختلف دانشگاه داشتم ، شروع می کنم به مشخص کردن وظایف هر کس! حتی " رئیس خانه " !
اما سعی می کنم چند سال خودم رو کوچکتر کنم تا معنی حرفهام رو بفهمه و بهش برنخوره. سعی می کنه نشون بده که تمام توجهش به حرفامه! دستهاشو در هم قلاب میکنه . نگاهم به انگشترش می افته و برای یک لحظه سکوت می کنم . انگشترش شبیه انگشتر جد پدر بزرگمه . می دونم که برای زیبایی دستش نکرده، بلکه ...... و حالا می فهمم که با این خامی و سن کم چه طور چنین مسئولیتی رو بهش سپردن !
او " فی سبیل الله " داره کار می کنه و همین دلیل برای پذیرفتن نقشی در یک نهاد دولتی شاید کافی باشه.
بی هیچ نتیجه ای جلسه ی اون روز تموم میشه، همه از هم خداحافظی می کنیم و سوار ماشین می شم.
قبل از اینکه ماشین رو روشن کنم به رفتار 60 سال گونه ی این جوانان 20 ساله فکر می کنم. به صدا کردن همدیگه با نامهای " خانم ..." و " آقای ..." به جای اینکه از سر و کول هم بالا برن و با هم شوخی کنن، فکر می کنم. به نخندیدن دختر های جوان به شوخی یک پسر فقط به حکم سنگین و با وقار بودن ، فکر می کنم. به روابط همکار گونه ی آنها به جای دوستانه بودن ، فکر میکنم .
و من به جای آنها احساس پیری می کنم .
نه ، من به این گروه از جوانها تعلق ندارم!
به آن گروه هم که روابط ج ن س ی بین دو دوست رو طبیعی قلمداد میکنه ، تعلق ندارم!
گروه میانه ای نیست . حد وسطی وجود نداره .
کاش حداقل می دونستم از اول جزو کدام گروه بودم که حالا ازش دور افتادم ....
هیم ، تو خفقانیم... کدوم یکی از اون دختر پسرا بدشون میومده بگن بخندن؟مجبورن تو جوونی یا پیر بشن یا مثل پیرا بر خورد کنن.مجبورن.
به نظر من از نشانه های کمال است که ادمی در جوانی به پیری برسد
اما مشکل از اینجاست که ما در جوانی ادای پیری را در میاوریم و در پیری گاومان هوس هنوستان میکند
من خودم اینگونه بودم کودکی ونوجوانی ارام و بی روح وخشکی داشتم(به قول تو انرا نشان وقار میدانستم)اما حالا تازه هوس جوانی به سراغم امده با شیطنتها و سر خوشی ها و...
درود نصرا...خان بر چرکنویس
غرض اینکه نصرا...خان را مشکل شما عارض نیوفتاده و پس راه علاج را هم نداند.علی ای حال کد قسمت مطالب اخیر را از وبلاگ خودمان از برای شما می گذاریم.امید مفید فیده افتد.
<BlogPreviousItemsblock>
<div class="menutopimage">
<div class="menutoptext" style="width: 160px; height: 19px"> مطالب اخیر </div></div>
<div class="menutext">
<BlogPreviousItems items="10">
<a href="<-PostLink->" title="<-PostDate->"><-PostTitle-></a><br></BlogPreviousItems>
</div><br>
</BlogPreviousItemsBlock>
تبلیغات وبلاگت منو کشته!
یا حق.
قولقول
خووندمتون و لذت بردم با اجازه لینکتون کردم . منتظر حضورت و رفاقتمون هستم.
و سلام به رسم آشنایی
سلام
و
به روزم