لحظه های دوست نداشتنی زندگی

 

این لحظه ها رو دوست ندارم ...

با اینکه تنهایی رو دوست دارم اما این لحطه هارو دوست ندارم ....

امروز به اهمیت دقیقه ها٬ ثانیه ها و از همه مهمتر لحظه ها پی بردم . دیروز چه راحت لحظه ها رو با هیچ ردوبدل کلامی باهم سپری می کنیم و امروز در حسرت بودن در کنار هم ، لحظه هارو فریاد می زنیم!

صبح ساعت ۴ با صدای دلنشین همیشگی مامان بیدار شدم که خیلی آروم(بر خلاف درونش) انگار که یکی از اخبار روزنامه رو برام می خونه گفت: من با بابات دارم می رم بیمارستان( اورژانس )، حالش خوب نیست .

فکر کردم مثل ۲روز پیش که می رفتیم بیمارستان و بابا تحت مداوا قرار می گرفت و همون روز میومدیم خونه، امروز هم همینجوریه ... اما  آخه نصف شب ؟!! چرا؟!!

همون انتظار ِ فقط  ۱ساعت طول کشیدن رفت و برگشت مامان و بابا ، به انتظار ِ ساعت ها تبدیل شد. و حالا من تنهام .... تو این خونه ....

امیدوارم فردا برگردن خونه ... امیدوارم فردا تاریک نباشه ... روشن روشن ... پر نور ِ پرنور ...

تا حالا تجربه کردی حس تهی شدن رو؟ برای یک لحظه یا حتی چند دقیقه ، حس می کنی تهی ِ تهی هستی از همه چیز .از بودن ، از خواستن ، از موندن ،از دعا کردن ، و حتی از خدا ! 

همشون به کنار ، اما از خدا تهی بودن یه چیز دیگه است ...

مثل کودکی که پدر و مادرش اونو وسط یک بزرگراه می ذارن و خودشون برمی گردن ...

این موقع است که انسان فقط یک چیز میگه :

خدایا ، هر چیزی رو که می خوای از ما بگیر ولی خودتو نه!

................................................................................

و حالا من ، الان، در این تاریکی شب ، در این تنهایی خونه ،آرزو میکنم که فردا باز هم ۴تاییمون در کنار هم و در این خونه باشیم . من ، مامان ، بابا و خدا .

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد