وطن

                                                                                                      

                                                                                                    

                                                                                                    

 

 

 میگویند اسکندر قبل از حمله به ایران درمانده و مستأصل بود. از خود میپرسید که چگونه باید بر مردمی که از مردم من بیشتر میفهمند حکومت کنم؟

یکی از مشاوران میگوید: «کتابهایشان را بسوزان. بزرگان و خردمندانشان را بکش و دستور بده به زنان و کودکانشان تجاوز کنند».

اما ظاهراً یکی دیگر از مشاوران (به قول برخی، ارسطو) پاسخ میدهد:

«نیازی به چنین کاری نیست. از میان مردم آن سرزمین، آنها را که نمیفهمند و کم سوادند، به کارهای بزرگ بگمار. آنها که میفهمند و باسوادند، به کارهای کوچک و پست بگمار. بی سوادها و نفهم ها همیشه شکرگزار تو خواهند بود و هیچگاه توانایی طغیان نخواهند داشت. فهمیده ها و با سوادها هم یا به سرزمینهای دیگر کوچ میکنند یا خسته و سرخورده، عمر خود را تا لحظه مرگ، در گوشه ای از آن سرزمین در انزوا سپری خواهند کرد...».

 

 

اگر دوباره دنیا می آمدم!

داشتم اولین وبلاگم رو (که هکر محترم هکش کرده بود و بعدا در یک عمل غافلگیرانه بهم برشگردونند!!) می خوندم. 

به پستی رسیدم که ازش همیشه خوشم میومد . حس می کنم وقتی من هم پیر بشم( مثل نویسنده ی همین مطلب) در آخرین روزهای عمرم٬ همین چیزها رو خواهم گفت! 

پس تا دیر نشده باید دست به کار بشم! 

 

                          

 

اگر میتوانستم یک بار دیگر زندگی کنم آنوقت سعی می کردم اشتباهات بیشتری مرتکب شوم، آنقدر ها بی عیب و نقص نباشم. بیشتر استراحت می کردم و نادان تر از این سفرم می شدم. 

در واقع خیلی چیزها بود که من آنها را بیش از حد جدی گرفتم، باید دیوانه تر می بودم!
 

اگر یک بار دیگر به دنیا می آمدم شانس خود را بیشتر امتحان می کردم، بیشتر سفر می کردم، قله های بیشتری را فتح می کردم، رودخانه های بیشتری را شنا می کردم،به نقاط تازه تر می رفتم و بستنی های بیشتر می خوردم. با مشکلات حقیقی رو به رو می شدم و مشکلات خیالی را کنار می گذاشتم. 

می دانید، من از آن آدم هایی بودم که لحظه لحظه ی عمرم را محتاط ، عاقلانه و سالم زیستم. 

 

اگر دوباره به دنیا می آمدم تمام لحظات زندگی ام را از آن خود می کردم. 

 

من از آن آدمهایی بوده ام که همیشه با دماسنج و کیسه ی آب جوش و بارانی و چتر نجات سفر کرده ام. اگر دوباره به دنیا می آمدم، سبک تر سفر می کردم.  

اگر زندگی از نو تکرار می شد در سپیده دم صبح های بهاری با پای برهنه به پیاده روی می رفتم و در پائیز تا دیر وقت به خانه بر نمیگشتم، چرخ و فلک های بیشتری سوار می شدم، طلوع خورشید را بیشتر تماشا می کردم و اوقات بیشتری را با بچه ها میگذراندم فقط اگر زندگی تکرار می شد.  

اما می دانید که نمی شود! 

 

 

این روزها دارم به این فکر می کنم که: 


چقدر سخته قانع کردن دیگری در حالیکه خود هنوز قانع نشدی! 

 

غریبه ی آشنا!

زمان: ۸ شب

مکان: پله های مرکز خرید سمرقند در جنت آباد

وضعیت:به همراه خانواده.... زنی میانسال به همراه دختر نوجوان خود در حال پایین آمدن از پله ها و ما در حال بالا رفتن..... چشم در چشم ... کمی خیره به هم و ...

 

زن( با گرمی): سلام. حال شما چطوره؟

من( با تعجب اما سعی در حفظ حرارت): سلام. قربان شما. شما خوب هستین؟

زن( با همان حالت صمیمی): مرسی ممنونم.خوشحال شدم دیدمتون!

من( با تعجبی بیشتر): متشکرم...اما....ببخشید...

 

فاصله ی بین ما بیشتر میشه( هر دو در حال حرکت در مسیر خود)

 

من: من شما رو به جا نیاوردم!!!

زن: خواهش می کنم! من هم شما رو به جا نیاوردم!

 

( !!!!! )

 

 

 نتیجه گیری:دست بالای دست بسیار است.

  

چه به موقع دستت را به سویم دراز کردی

                       

خدایا ٬می دونی چیه؟؟ باز هم نشون دادی در یک محفظه ای که با هزاران لایه عایق بندی شده و با ضخیم ترین دیوارها محاصره شده٬ هنوز هم میشه امید به روزنه داشت و هنوز هم میشه روزنه رو دید!  

اگر وظیفه ی اصلی بندگی را ذکر تو بدونیم٬ باید بگم که خیلی وقته بندگی نکردم اما تو همچنان خدایی کردی فارغ از کوتاهی من، درست در زمانی که آغاز به انکار همه چیز کرده بودم!

 

خدایی کردی زمانی که به من نشان دادی هنوز هم میشه حس اعتماد رو چشید بدون اینکه دلیل محکمی برای اعتماد داشته باشیم! 

خدایی کردی زمانی که به من نشان دادی هنوز هم میشه به انسانها محبت کرد بدون اینکه انتظار جبران محبت داشته باشیم! 

خدایی کردی زمانی که به من نشان دادی هر انسانی حتی در اوج ناامیدی می تواند بالاترین امید انسانی دیگر باشد! 

خدایی کردی زمانی که به من نشان دادی دوست داشتن هنوز هم می تونه جزو زیباترین و پاکترین واژگان باشه. زمانی که اکثر انسانها دید جسمانی دارند هنوز هم میشه دید عاری از گناه داشت! 

 

آری٬ من بندگی نکردم اما تو خدایی کردی و چه خوب به من فهماندی زیبایی ها همیشه هست فقط کافی است چشم دل باز کنیم.  چه به موقع دستت را به سویم دراز کردی.

 

خدایا شکرت به خاطر نعمت درک نشانه های خدایی تو. 

 

نادر ابراهیمی

 

     

 

سکوت سرد سنگ های خاکستری٬ فقط زیبایی نیست٬مظهر صبوری ماست. 

صبوری ملتی که هرگز تسلیم نمیشود و هرگز به بد رضا نمیدهد... 

فلسفه مقاومت خاموش و چند هزار ساله ی یک ملت است... 

همراه با زمزمه ای ملایم، که خاموشی را تعریف میکند... 

چه وقار مغلوب کننده ای دارد اثرگاه ایران باستان... 

این ملت شکلی نو از خواستن و بسیار خواستن را به زمین آورده است که زمین و آسمان را دگرگون تواند کرد...

در اینجاست که انسان ایرانی ،زمان را به زانو در می آورد . بر پا ایستاده و پایدار...

همه چیز از زمان می ترسد. زمان از انسان ایرانی تراشنده ی سنگها... 

 

 

کمی نزدیکتر بیا

 

این قدر از من فاصله نگیر... بیا... بیا تا حس کنیم هنوز چون ۲۰ ساله ها هستیم که با یک نگاه عاشق می شوند و با شنیدن تن صدا به آسمان می روند.  

 

بیا ٬ هنوز هم من شور و شوق جوان های عاشق پیشه را دارم٬ هنوز هم توانایی بازی کردن نقش شیرین ها را دارم.هنوز هم دوست دارم که به طور اتفاقی(!) دستانمان با هم آشنا شوند٬ هنوز هم دوست دارم چشمانمان زیر زیرکی به دیگری خیره شوند٬ هنوز هم دوست دارم که موقع رد شدن از خیابان تو راهنماییم کنی٬ هنوز عاشق میشوم وقتی در همه ی کارها حق تقدم خانوم ها را جهت جلب توجه من لحاظ کنی . 

 

بیا٬ ببین٬ میشود عقل را برای مدتی کنار گذاشت.همیشه عاقل بودن کار کسالت آوری است. همیشه پایبند به اصول بودن آدم رو دلمرده میکنه.گاهی هم باید از خط خارج شد. گاهی هم باید با سرعت غیرمجاز رفت .  مرزها هیچ وقت تضمین کننده ی خوشبختی نبودند پس چرا ما ٬من و تو٬ اینقدر به آنها وفاداریم؟! 

 

کمی نزدیکتر بیا٬ این دیوار شیشه ای را بشکن تا روح مرا هم بتوانی ببینی . کمی خالص تر باش ٬ کمی شفاف تر باش تا لحظه را حس کنیم نه به امید آینده و نه با یادی از گذشته! بیا به هم عادت نکنیم. غفلت هرچیزی را به سرعت به انتهای خود خواهد رساند! 

 

فقط بیم این دارم که به ناگاه بی هیچ مقدمه ای تصمیم به فراموشی تو بگیرم که آن زمان مرگ این ما فرا رسیده است.از خودم در آن زمان می ترسم! 

 

 

پرواز  

جز بال 

آسمان نیز می خواهد! 

گلوله ای که تو را کشت مرا زنده کرد

 

بخواب ای خواهرم آرام آرام 

بخواب ای نو شکفته ای دلارام 

شهید راه پاکی ها تو بودی 

مبارز با تباهی ها تو بودی 

تو که هرگز نبودی خاک و خاشاک 

چرا افتاده ای اینگونه در خاک؟ 

ندایم ای ندای سرزمینم 

صدای جاودان این زمینم  

صدای تو شود داد دلیران 

ندای تو شود فریاد ایران

سبز همیشه سبز است!


این شور و هیجان رو دوست دارم.

این همه تلاش برای رسیدن به هدف رو دوست دارم.

 این همه فریاد برای چیزی که خواهانش هستیم رو دوست دارم.

این همه شعار، این همه شعر ، این همه کلمات پر معنی برای بیان اندیشه مان رو دوست دارم.

 

حتی اگر تو بگی که همه اینها یک بازی سیاسی ست.

اما من همه اینها رو دوست دارم چون حس می کنم که مدتی است زندگی در ایران جریان پیدا کرده …. چون دیگه مردم چیزی رو سانسور نمی کنند. حرفی رو که دوست دارند می زنند فارغ از اینکه به مذاق کسی خوش بیاید یا نه!
چون بیشتر مردم به خودشان نزدیک تر شده اند … چه کسانی که برای منافع شخصی به کاندیدایی رای می دهند و چه کسانی که برای آرامش وجدان این کار را می کنند!

دیروز که در خیابان ولی عصر بودم وقتی به این موج ( چه موج موافق و چه موج مخالف) نگاه می کردم به یاد تحصن های دانشگاه افتادم!

به یاد آوردم آن زمان فکر می کردیم چه شجاعانه ایستاده ایم!

 چه شجاعانه شعار میدهیم!
 چه شجاعانه حرف خود را می زنیم!
 چه شجاعانه خواستار آمدن رئیس دانشگاه بودیم برای توضیح آن همه مشکل!

.

.

.

.

و بعد از آن هم به یاد آوردم بچه هایی را که به کمیته ی انضباطی کشانده شدند، تعلیق خوردند، تحقیر شدند و در آخر هم رفتند!

اما مطمئنم اگر این بچه ها ساکت می ماندند و در تحصن شرکت نمی کردند، هیچ وقت از خودشان احساس رضایت هم نمی کردند!

حتی اگر تو بگی که همه ی اینها بازی سیاسی ست، من می گویم سبز همیشه سبز است!

!

                        

  

گاهی ورود به منطقه ممنوعه چه لذتی داره!  

 

حتی اگر حاکم آن دیکتاتور باشه!