زندگی هدیه خداست به تو، طرز زندگی کردن تو هدیه توست به خدا

 

چند سال پیش بود و من کم سن و سال( هر چند که سال آخر دانشگاه بود ). با کسی دوست بودم که از نظر دیگران باشخصیت ترین٬ مهربانترین٬ هدفمندترین٬منطقی ترین٬ ... پسری بود که تا به حال دیده شده بود!! 

به یاد میارم که همیشه همین صفت ها را راجع به او از دوستانم میشنیدم و در اوایل آشنایی خوشحال بودم از اینکه بعد از این همه سختگیری به خودم ٬به درستی به احساسم آزادی عمل داده بودم! 

 

در دور هم جمع شدن های دوستانه٬ در حفظ ادب٬ در بحث های علمی و در خیلی چیزهای دیگر که مربوط به علم یا ادب و یا معاشرت های چند ساعته میشد او بهترین بود و مایه ی افتخار! اما در بحث های دونفره٬ در تصمیم گیری های شخصی ٬ در ایجاد جاذبه در یک رابطه او بی استعدادترین بود! 

 

من از اینجور انسانها در زندگی کم ندیدم٬ هر چند که تعدادشون زیاد هم نیست اما چیز مشترکی که در همه ی این افراد بود( اعم از دختر و پسر):  اعتقاد به برتر بودن جبر زمانه بر اراده شان! 

 

به یاد میارم آن فرد خیلی چیزها رو از دست می داد. خیلی از موقعیت ها و همچنین خیلی از روابطش با دیگران فقط به این دلیل که : من کاری نمی تونم بکنم. این رابطه تموم شدنیه!! 

 هیچ وقت برام قابل فهم نبوده که چطور کسی از از دست دادن دیگری ناراحت و افسرده میشه درحالی که هیچ تلاشی برای ماندن آن فرد نکرده! 

 

  علاوه بر کمبود اراده ٬ اعتقاد نداشتن به اینکه 

 روش جذب کردن دیگران ٬  

 نحوه بحث کردن در به دست آوردن نتیجه ی دلخواه ٬  

 انعطاف پذیری و یا گاهی سرسختی برای زنده نگه داشتن یک رابطه 

  و ...

  هنر است و در این قرن لازمه ی زندگی!  

 

بعد ار آشنایی با اینگونه افراد به این نتیجه رسیدم که صرفا انسان خوبی بودن و طبق اصول اخلاقی زندگی کردن نمیتونه باعث خوشبختی انسان بشه . اکتفا کردن به اخلاق٬ چیزی که  پدر و مادرهامون به ما یاد دادند٬ کافی نیست .  هرچند که شاید در ظاهر ما رو بهترین انسان نشون بده اما به تنهایی ما رو به جایی نخواهد رسوند!  

 

دیگر نباید خودمون رو با دوران نسل گذشته مقایسه کنیم. آنها در یک دنیای دیگر زندگی می کردند و ما در یک دنیای دیگر با انسانهایی متفاوت!! 

دنیایی که حتی باید روش دوست داشتن رو هم یاد بگیریم. 

نحوه ی بیان احساساتمون رو یاد بگیریم.  

دنیا دنیاییست که همه چیز در آن یاد گرفتنیست!  

برای همین دیگر هیچ عذر و بهانه ای پذیرفته نیست ! 

 

 

 

·      " همه رویاهای ما می توانند محقق شوند. اگر ما شجاعت دنبال کردن آنها را داشته باشیم. "  

           والت دیسنی  

 

 

 

Fairytale....Alexander Rybak

 

از وقتی کرم سیب موزیک ویدیوی این آهنگ Alexander Rybak رو توی facebook گذاشت، من عاشق این آهنگ شدم 

 

از اینجا می توانید دانلود کنید 

 

Lyrics Fairytale

 

 

Years ago, when i was younger
I kinda liked a girl I knew
She was mine and we were sweethearts
That was then, but then it’s true

 
 

I’m in love with a fairytale
Even though it hurts
Cause I don’t care if I lose my mind
I’m already cursed

 

 

Every day we started fighting
Every night we fell in love
No one else could make me sadder
But no one else could lift me high above

I don’t know what I was doing
When suddenly we fell apart
Nowadays I cannot find her
But when I do we’ll get a brand new start

 

 

I’m in love with a fairytale
Even though it hurts
Cause I don’t care if I lose my mind
 I’m already cursed

  

She’s a fairytale, Yeaaah 

Even though it hurts
Cause I don’t care if I lose my mind
  I’m already cursed 

 

 

دوری او از من یا من از او؟؟!!

 

بالاخره تموم شد٬ البته نه گرفتاری من بلکه دوری از وبلاگ نویسی!!!    

نمی دونم در طالع من چی نوشته شده که باید همه چیز رو ۲ بار امتحان کنم! چه در موقعیت های خوب که شانس ها با هم دوتا دوتا ظاهر میشن و چه موقعیت های ناراحت کننده که گرفتاری ها هم دوبل به سراغ بنده میان! 

 

و حالا باز هم موندن در خانه ٬ صرف نظر کردن از کویر مصر و مرنجاب ٬ گذشتن از مسافرتهای چند روزه با دوستان و چشم دوختن به کتاب و آزمون تا بلکه فرجی بشه و من هم یه کورسوی امیدی توی دلم روشن بشه به آینده ای متفاوت. 

 

امروز ظهر وقتی داشتم آماده میشدم که برم برای مصاحبه٬ به یاد سالهای دور افتادم٬ سالهایی که در نظرم خیلی دوره دور بود . به اون زمانهایی که وقتی می خواستم به سر جلسه ی امتحان مدرسه برم که چون کنکور عظمت یک غول رو برام در اون زمان داشت٬ ۱۰ تا صلوات نذر میکردم( نه کمتر ٬نه بیشتر!) تا امتحانم رو خوب بدم و آبروی شاگرد اول بودن رو حفظ کنم!!!  

فقط ۱۰ صلوات ٬ اما با همین نذر کوچک ٬چنان ایمان عمیقی به موفق شدنم پیدا میکردم که تمام استرس ها و نگرانی ها به یکباره از من دور میشد . 

 

و امروز هرچه قدر که به نذرم اضافه میکردم٬ هر چه قدر که با او شرط می بستم٬ هر چه قدر که با او قول و قرار میذاشتم ٬ باز هم حضور شکی در موفقیت من حس میشد و تمام وجودم از دل نگرانی لبریز بود! 

 

خدا همان خداست با همان قدرت اما من دیگر همان من نیستم و این همان چیزیست که مرا میآزارد.... 

 

 

 

گاهی باید یادآوری کرد که: 

 

 

 

برای آنکه به طریق خود ایمان داشته باشیم ، لازم نیست ثابت کنیم که طریق دیگران نادرست است . کسی که چنین می پندارد ، به گامهای خود نیز ایمان 

 ندارد .  

پائولو کوئلیو 

 

 

 

 کاش فقط کمی به این دو جمله فکر می کردیم .فقط کمی!! 

 

 

  

         -----------------------------------------------------------------------------

 *عذرخواهی من را به دلیل کوتاهی ام در سر نزدن به وبلاگ هایتان بپذیرید لطفا. شدیدا درگیرم تا یکی دو ماه دیگر  

 

اشکهای دیگران را به نگاههای پراز شادی نمودن بهترین خوشبختی است .

                  

 

بهنود شجاعی هم رفت!

 

امروز صبح حکم اعدامش رو اجرا کردند. پسری که در سن 17 سالگی در یک دعوای دسته جمعی در پارک ونک موجب کشته شدن پسری دیگر شده بود...

 

 

دیشب وقتی وکیلش صحبت می کرد و می گفت که سالهاست همه، از هنرپیشه ها و بازیگران گرفته تا چهره های سرشناس بین المللی خواستار رضایت ولی دم و لغو حکم اعدام  این نوجوان شده اند ، به یاد مادران و پدرانی افتادم که فرزندان خود را روی تخت بیمارستان می بینند، فرزندانی که دچار مرگ مغزی شده اند و و آنها با استناد به علم ناقص بشر از  زندگی پر هیاهوی این جگر گوشه هایشان نا امید میشوند ، از زنده بودن قلب آنها چشم پوشی می کنند تا بلکه با مرگ کامل فرزندشان ، زنده بودن کامل انسانهای دیگر را 100 درصد کنند.

 

 

من جای پدر و مادر آن پسر کشته شده نیستم و نمی توانم احساس حقیقی آنها را درک کنم اما می دانم اینکه از یک درصد احتمال برگشت دوباره ی فرزندت به زندگی بگذری و بگذاری اعضای بدن او را به دیگران پیوند بزنند دشوارتر از  بخشش نوجوانی است که با نبخشیدن تو زندگی اش را از دست می دهد. چه تو ببخشی چه نبخشی فرزندت بر نمی گردد!

 

 

به هر حال ولی دم رضایت نداد و بهنود شجاعی اعدام شد!

 

 

جای یک سوال باقی است: آیا امشب اولیای دم راحت خواهند خوابید؟؟؟!! 

 

 

                    

 

  

*چنان باش که به همه بتوانی بگوئی چون من باش ! ( کانت ) 

 

     

 

جای یک چیز خالیست 

 

عمیقا حس می کنم. 

 

کاش میدانستم چیست!! 

 

کامل نیستم٬ چیزی در وجود من گم شده است! 

 

شاید یک احساس یا یک نیاز! 

 

 

جای یک چیز خالیست اما سبک تر نشده ام!
 

تکان نمی توانم بخورم... 

 

من حتی سنگین بار تر از گذشته ام.... 

 

 

 

 

 

آری به حکم قید و بند٬ تعهد و وابستگی ٬ آزادی و رهایی ام را از دست داده ام!  

 

جای یک چیز خالیست 

 

عمیقا حس می کنم. 

  

 

" تو "

 

 من٬ تنها نشسته در پارک فنی٬ به دور و برم نگاه می کنم.تمام نیمکتها خالیست.  

 پارک فنی!! 

 

 تا دوباره به خاطرات برنگشتم از جایم بلند میشم. از کنارم٬ پدر و مادر یکی از سال اولی ها که برای ثبت نام آمده اند رد میشن.با دیدن سردر دانشکده٬ زن با خوشحالی به مرد میگه:دانشکده ی فنی ها. دیگه پسرمون مهندس شده٬ قربونش برم! 

 خنده ام میگیره.  

  اون خانوم و آقا به سمت دانشکده میرن . 

 برمیگردم و نگاهی به دانشکده میندازم و به یاد میارم روز ثبت نام خودم را که با چه ذوق و شوقی ماکت فنی رو میدیدم و لذت میبردم که این ساختمان از بالا به شکل هواپیماست!!! 

 

 فاصله ام با دانشکده بیشتر میشه.... 

 

 شروع به رفتن میکنم در مسیری که آن روزها هزاران بار مترش میکردیم اما هنوز هم نمی دانم چند متر است ! احتیاجی هم به دانستن نیست وقتی دیگر "تو" نیستی. 

 

 می خواهم برای" تو "بنویسم. 

 برای" تو" که دیروز تماما در طول جاده به یادت بودم. همان جاده که بارها هم سفر هم بودیم. همان جاده ای که ما را از دو سوی متفاوت به سوی هم کشاند و چه خالصانه با هم یکی شدیم٬ هم فکر شدیم٬ همراه شدیم٬ هم زبان شدیم .برای" تو" مینویسم که طاقت طاق شد و  رفتی ! 

 

 می خواهم برای" تو" بنویسم . 

 تویی که هر زمان با من بودی که لحظه لحظه ی خاطراتم را از با" تو" بودن دارم. از همیشه سر کلاس رفتن با هم  در ۱۰ دقیقه مانده به آخر تا دور هم چمع شدنهای شبانه در خوابگاه. از فعالیت های انجمن علمی تا دنبال استاد دویدن بعد از افتادن! برای تویی که دیگر شاید هفته ای یا حتی ماهی یک بار از هم باخبر شویم. 

   

 می خواهم برای" تو" بنویسم 

  که چه آرام آمدی و چه آرام دور شدی .برای" تو" که .... 

  

 

 صدای زنگ موبایلم من رو از گذشته به حال میاره.به خودم میام و میبینم که  خیلی وقته به اتاق رسیدم!

 تلفن رو جواب میدم. 

 صدای آرامش بخشی از اون طرف گوشی شنیده میشه و صدای "تو" به یادم میاره که اگر زمانه اینقدر بی رحم شده که تمام این" تو" ها رو از ما گرفته اما باز هم تویی را سر راهم قرار داده که حاضر نباشم حال با "تو" بودن را با گذشته ی پر از خاطره عوض کنم. 

 

 وسایلم را بر میدارم و از دانشگاه خارج میشم. "تو" همچنان با من هستی و من غرق در" تو"! 

 

 

 

 

** چرا دشوار ترین کار در دنیا این است که پرنده ای را متقاعد کنی ازاد است؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

 

   

خیالی باطل

                    

چه بسیار زمانهایی که جدی گرفتیم حضور کسی را در زندگیمان که او حتی فرق بین جد و شوخ را نمی دانست

.

.

و چه بسیار زمانهایی که به سخره گرفتیم کسی را که جدیترین نگاهش در زندگی به سمت ما بود! 

 

که در اولی پشیمانی بود و در دومی حسرت!

 

 

حس می کنم دیگر با این دو کلمه بیگانه نیستم...

 

 

 

 

در راهی می رفتم

که جماعتی برمی گشتند

نپرسیدم چرا!

از راهی برمی گردم

که جماعتی می روند

نمی پرسند چرا!

شعر از قدسی قاضی نور

 

 

چگونه حرف خود را بزنیم؟

ایرانیان همیشه از روشهایی جدید و تازه در هر زمینه ای برای حل مشکلات خود استفاده می کنند و بنده هم از آنجایی که یک ایرانی اصیل هستم ازین امر مستثنا نمی باشم!

امروز که با خان خانان، جان جانان، یار دلنواز خود در حال گفتگویی بس صمیمانه و دل را قیری ویری کننده بودیم، به ناگاه که گویی ایشان از جلوی آیینه ای رد شده باشند ، صحبت را قطع فرموده  و خواسته ی دیروز و روزها ی گذشته ی خود را برای بار بیست و هفتم تکرار فرمودند. و متذکر شدند که دیگر تحمل صبر ندارند و همین امروز یا فردا به پیرایشگاه رفته و موهای خود را چنان خواهند تراشید که کله ی مبارک از هزاران کیلومتر دورتر بدرخشد!!!

با وجود این همه قاطعیت در گفتار ، بنده به مصداق روزهای پیشین نارضایتی خود را از همچین کاری اعلام کردم وتوضیح دادم که هرگز نمی پسندم به جای دیدن چهره ی مهتابی و دل انگیز ایشان(!) یک کله ی تاس پر نور ببینم!

اندر پاسخ بنده، چنین سخنانی به گوش رسید:

" اصلا به تو چه؟

کی از تو نظر خواست؟

من دارم کچل میشم، موهام داره میریزه باید یک بار از ته بزنم تا تقویت بشه.

موهای خودمه، کله ی خودمه ، دوست دارم!

.

.

.(!)

.

. "

البته از آنجایی که در مکالمات ما این گونه سخنان هم معنی با سخنانی چون:

" دوست دارم عزیزم.

هر چی تو بگی.

اگه تو بگی نه، من این کار رو نمی کنم!.

.

.

. "

هست ، بنده تعجبی نکردم و خوشحال از اینکه محبت و عاطفه بین ما از بین نرفته!!

وقتی دیدم که این صراحت گفتار کارگر نیست ناگهان به یاد حساسیت "خان خانان" افتادم و با چهره ای پر از نشاط گفتم: ای جان جانان، بنده می پذیرم!

( هنوز جمله ی بعدی را نگفته بودم که متوجه شدم دوگوله ی ایشان جهت بافتن دلیل این حرف به کار افتاده است)

 در ادامه گفتم: به یک شرط !  اگر جان جانان، کله ی مبارک را صیقلی نماید، تا زمانی که آن موها رشد کرده و به شکل این زلف پریشان هم اکنونتان درآید، هر وقت که ما یکدیگر را بخواهیم ملاقات کنیم، بنده هم با چادری سفید با گل های رنگارنگ مثال چادر نماز به خیابان خواهم آمد!

تنها چیزی که به طور واضح به یاد میاورم چهره برافروخته ی "خان خانان" بود در حالی آب دهان را به سختی قورت می داد نگاهی به اینجانب انداخت و به یک باره با اعتماد به نفسی مضاعف ولبخندی متین اشاره به شخصیت من کرد که از این کارها به هیچ عنوان انجام نخواهم داد. و با خیال راحت به راه خود ادامه داد!

به هر حال "خان خانان" را متقاعد ساختم که این یک شرط است و من چون یک ایرانی اصیل بر پای شرط خود هستم حتی اگر آبرو در خطر باشد!

بسیار مشتاقم بدانم که پس از سه هفته ی دیگر که بنده از سفر باز خواهم گشت ،جهت ملاقات "جان جانان" باید با چادر نماز گل منگلی به خیابان بروم یا مانند گذشته؟!!

این هم روش نوینی است جهت متقاعد کردن دیگران! 

سرگیجه

      

 

 *گاهی یا همه چیز خوبه خوبه یا همه چیز بد ِ بد ِ.  

سکوت 

نگاه 

اجبار به فراموشی 

گاهی حتی محرم ترین آدمها هم برای تو نامحرم میشن. اون وقته که یک راز  همیشه یک راز باقی می مونه چون نامحرم ٬به راز هم نا محرمه!  

گاهی باید در دسترس نباشی حتی اگر دیگران نگران بشن! گاهی باید خودت رو ایزوله کنی.  

   

 

*پاک کردن کسی یا چیزی (که روزی همه چیز بود )از صفحه ی زندگی کار سختی است حتی اگر دیگر نقشی در زندگی ما نداشته باشه! 

   

 

*یکی می گوید 

خواهرم باش 

مادرم باش 

عاشقم باش 

یکی  میگوید 

فقط باش! 

هرچه می خواهی باش